معلم نقاشی ما

15 مهر 1307 کاشان1 اردیبهشت 1359 تهران

سال اول دبستان بود. کلاس بزرگ بود: یک اطاق پنجدری. و روشن بود. آفتاب آمده بود تو. بیرون پاییز بود. دست ما به پاییز نمی‌رسید. شکوه بیرون کلاس بر ما حرام بود. سرهای ما تو کتاب بود. معلم درس پرسیده بود. و گفته بود: دوره کنید[1]. نمی‌شد سربلند کرد. تماشای آفتاب تخلف بود. دیدن کاج حیات جریمه داشت: از نمره گرفته، دو نمره کم می‌شد.

ما دور تا دور اطاق روی نیمکت‌ها نشسته بودیم. میان اطاق خالی بود. و چه پهنه‌ای برای چوب و فلک. تخته‌ی سیاه بدجایی بود: ضد نور بود. روی چند شیشه را گرفته بود: نصف یک درخت را حرام کرده بود. با تکه‌ای از آسمان. نوشته‌ی روی تخته‌ی سیاه خوب دیده نمی‌شد: برگ، مرگ خوانده می‌شد. همان روز حسن «خوب» را «چوب» خوانده بود. و چوب خوبی از دست معلم خورده بود. جای من نزدیک معلم بود. پشت میزش نشسته بود. و ذکر می‌کرد. وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بی‌رؤیا بود. پیدا بود زنجره را نمی‌فهمد، خطمی را نمی‌شناسد، و قصه بلد نیست. می‌شد گفت هیچ‌وقت پرپرچه نداشته است. در حضور او خیالات من چروک می‌خورد. وقتی وارد کلاس می‌شد، ما از اوج خیال می‌افتادیم. در تن خود حاضر می‌شدیم. پرهای ما ریخته بود. ایکار سرنگون بودیم.

ترکه‌ی روی میز ادامه‌ی اخلاق او بود. بی‌ترکه شمایل او ناتمام می‌نمود. و ترکه همیشه بود. حضور ابدی داشت. ترکه‌ی تنبیه، ترکه‌ی انار بود. که در شهر من درختش فراوان بود. ترکه، شلاقه‌ی پای درخت انار بود. شلاقه‌ها را می‌بریدند تا زور درخت را نگیرند. شلاقه گُل نمی‌کرد. میوه نمی‌داد. اما بی‌حاصل نبود: شلاق می‌شد. در تعلیم و تربیت آن روزگار، درخت انار سهم داشت. فراگیری محرکِ گیاهی داشت.

بعدها، من هم تنبیه را یاد گرفتم. ترکه زدن را در خانه مشق می‌کردم. باغ ما بزرگ بود. و جای همه جور مشق. با ترکه پیش یک درخت می‌رفتم. و با خشونت می‌گفتم: «اوضاع طبیعی هندوستان» را بگو. و چون نمی‌گفت، ترکه بود که می‌خورد. به درخت دیگر می‌گفتم: «”سار“ را با چه می‌نویسند؟… گفتی ”صاد“؟» و شلاق بود که می‌زدم. دلم می‌خواست هیچ‌کدام درس خود را حاضر نباشند. معلم کلاس ما هم تنبل پسند بود. کند ذهنی جولانگاه سادیسم آموزشی او بود.
آن روز، سر من در کتاب بود. مثل همه‌ی بچه‌ها. ولی درس حاضر نمی‌کردم. از بر بودم:
سار از درخت پرید
آش سرد شد
… تا آخر. میان عبارات کتاب هیچ رابطه‌ای نبود. کتاب، آلبوم پریشانی از کلمات و مفاهیم بود. شبیه مغز منتقد امروز. و چنین بود همه‌ی کتاب‌های درسی ما. ولی ذهن من میان دو جمله‌ی پی در پی رابطه‌ای می‌جست. میان پریدن سار از درخت و سرد شدن آش به شعر رابطه می‌رسید: در خانه‌ی ما، روبروی اطاق ظرف‌ها یک درخت اقاقیا بود. اقاقیا لب آب روان بود. بهارها، گاه در سایه‌اش ناهار می‌خوردیم. و ناهار، گاه آش بود. دو عبارت کتاب به هم می‌پیوست. جان می‌گرفت. عینی می‌شد: کاسه‌ی آش داغ زیر درخت اقاقیاست. سار از روی درخت می‌پرد. به هم خوردن بال‌هایش آش را خنک می‌کند.

کتاب من باز بود. چیزی نمی‌خواندم. دفترچه‌ام را روی کتاب باز کرده بودم. و نقاشی می‌کردم. درخت را تمام کرده بودم. رفتم بالای کوه یک تکه ابر نشان بدهم، داشتم یک تکه ابر می‌کشیدم، رسیده بودم به کوه، که باران ضربه بر سرم فرود آمد، فریاد معلم بلند بود: «کودن، همه‌ی درس‌هایت خوب است. عیب تو این است که نقاشی می‌کنی». کاش زنده بود و می‌دید هنوز این عیب را دارم. تازه، نقاشی هنر است. هنر نفی عیب است. و نمی‌توان به کسی گفت: «عیب تو این است که هنر داری». جرأت داشتم به او بگویم کودن که نمی‌تواند همه‌ی درس‌هایش خوب باشد؟

من کتک خورده بودم. ولی چرا. نمره‌های من همه خوب بود. شاگرد اول بودم. Crémieux «شاگرد اول کلاس» را نمونه‌ی یک فرصت طلب و اهل ریا می‌داند. من از ترس شاگرد اول بودم. Josiane تکالیف مدرسه‌ی خود را با سلیقه انجام می‌دهد، چون باور دارد کاری بیهوده است. من کارم مرتب بود چون مرتب بار آمده بودم. پریشانی مرا می‌ترساند. و هنوز هم می‌ترساند. Loti دفترچه‌های کثیف داشت. تکالیف مدرسه را سر هم بندی می‌کرد. چون در این کار اجبار می‌دید. من نظم را از کف نمی‌دادم. خطا را هم منظم مرتکب می‌شدم. تکلیف مدرسه‌ی من مرتب بود. مثل طاقچه‌ای که در اطاق پنجدری خانه داشتم. و شبیه همه‌ی اطاق‌هایی که درشان زیسته‌ام. همیشه درباره‌ی اطاق من می‌شد گفت: «انگار خانقاه ذن است»[2].

در مدسه تنها یک‌بار چوب خوردم. آن هم به جرم نقاشی. من تنبیه را باور دارم. تنبیه بیدار کردن است. چوب را باید خورد و روشن شد. «جور استاد» را باید کشید و راه را یافت. ferula و scutica در اختیار معلم روم قدیم بوده است. اوسنیوس ترکه و شلاق را ابزارهای لازم آموزش می‌شناسد. Libanios می‌گوید ترکه را باید گرداند و درس را آموخت. Kottalos، طفل گریزپا، بیهوده معلم را به خداوندان هنر قسم می‌دهد: تا دم فرونبندد شلاق می‌خورد. «قلب کودک مملو از شیطنت و سرکشی است ولی ترکه‌ی استاد آن‌ها را از قلبش بیرون می‌راند». معلم آتنی قرن چهارم (؟) اهل تنبیه بود. در مدارس آتن چوب و فلک بود. شاگرد عبارتی را در قرائت می‌انداخت، به شلاق بسته می‌شد. در عصر ایمان هم تنبیه با ترکه بود. جوان اسپارتی فرمانبرداری را در سایه‌ی شلاق می‌آموخت.

ضربه اگر بیدار کند همیشه رواست. خشونت چاشنی پرورش نیست، عنصر سازنده‌ی آن است. حتی ارسطو که تنبیه بدنی را روا نمی‌داند شیوه‌ی پرورش را خشن می‌خواهد. پلوتارک ترس از تنبیه را یارمند آموزش می‌داند. و از پدر می‌خواهد در پرورش کودک گاهی به نرمی گراید و گاه به خشونت. چیزی که نجم رازی از مراد چشم دارد: «و چون مرید در قبض باشد به تصرف ولایت بار قبض از او بردارد و او را بسط بخشد، و اگر در بسط زیادت فرارود، قدری قبض بر وی نهد و بسط از وی بستاند». تنبیه بیدار می‌کند. همه برگزیده نیستند. همه ابراهیم ادهم نیستند که در صحرا آواز «انتبه» بشنوند. هم او نزدیک مکه چند سیلی می‌خورد. خود را سزاوار آن چند سیلی می‌یابد. و به کام خود می‌بیند. داستان معلم «ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم‌آزار گداطبع ناپرهیزگار» را که سعدی در دیار مغرب می‌بیند در گلستان خوانده‌ایم. از «هیبت ولایت شیخ» و ادب و سرسپردگی مرید حرف‌ها شنیده‌ایم و پی برده‌ایم که مراد «باید که با هیبت باشد، تا مرید را از وی شکوهی و عظمتی و هیبتی در دل بود، تا در غیبت و حضور مؤدب باشد…». و دانسته‌ایم که مراد باید «مرید را نرنجاند مگر به قدر ضرورت تأدیب». راماکریشنا به ما آموخته است که برترین مقام را آن‌گورو دارد که اگر نیازی دید، به یاری زور مریدان را به راه آورد. خشونت حیاتی لاماها ستودنی است. نوازشی ناپیداست. شعری وارونه است. ریشه در آسمان دارد. هوای گرفته‌ای است که در پی باران دارد. و شکفتگی. مارپا نمونه‌ی این خشونت است. میلارپا باید از هفت‌خوان بگذرد تا آشنای راز شود. و می‌گذرد. اینجا میان مرید و مراد می‌توان از abhisheka حرف زد. اما تنبیه من جا نداشت. نظمی را به هم نزده بودم. معلم درس نمی‌داد. ما به حال خود بودیم. و من درس را بلد بودم. نقاشی سرکوب تکرار بیهوده‌ی درس بود. و بی‌صدا پیش می‌رفت. Filippo Lippi جای فراگرفتن درس، روی کتاب‌های خود و دیگران آدم می‌کشید. چیمابوئه درس را رها می‌کرد تا روی کتاب و کاغذ نقاشی کند. من اول درس را می‌خواندم. زیاد هم می‌خواندم. تا سرحد نفهمی و منگی. و نیچه‌وار انضباط مدرسه را بر خود هموار می‌کردم: می‌توانستم در زیر رگبار، «قدم آهسته» از مدرسه برگردم. معلم مرا می‌شناخت. سرسپردگی مرا به دستورها دیده بود. پس چرا چوبم زد. به من نزد، به بیداری ذوق زد. به حضور رویا زد. میلارپا آواز خوش سر داد و به دست مادر ترکه خورد. صدای خوش پاداش خوش نداشت. ترکه خورد چون خواندن ننگ خانواده بود. اما کار من خطا نبود. اگر لکه‌ی ناجوری بر سپیدی کاغذ بود، لکه‌ی ننگی به دامن سنت نبود. معلم، همشهری من بود. شهر ما، شهر قالی بود. دار قالی در خانه‌ها به پا بود. قالی نقشه می‌خواست و نقشه را نقاش می‌کشید. هر چه نقاش بود، نقاش قالی بود. و شمار نقاشان زیاد بود. و در نقشه‌ی قالی تنها اسلیمی و بادامی و کشمیری و گل شاه‌عباسی نبود. شکار و پرنده هم بود. بزم خسرو و شیرین هم بود. اینها را همه معلم می‌دانست. پس تنبیه او اشارتی دینی نبود. کاش چوب معلم عیوب بی‌شمار مرا سرکوفته بود. چون «عیب» نقاشی با من ماند. عمر مرا بلعید. و پرورش یافت. من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسالی من. مدرسه خواب‌های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. مدرسه عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نخواهد رفت: مرا از میان بازی «گرگم به هوا» ربودند، و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. و غریب. غم دورماندگی از اصل با من بود. آدمِ پس از هبوط بودم. از آن پس و هربار، دلهره بود که جای من راهی مدرسه می‌شد. مارسل را در اندیشه‌ی مدرسه نومیدی دست می‌داد. مرا اضطراب. چیزی که Dora با شرح داستان ورودش به پانسیونا می‌آفریند. من هم مثل Wolf می‌خواستم کتاب و کاغذ و قلم و کیف مدرسه داشته باشم. اما به کلاس نروم. سیمون دوبوار در کلاس آرام بود. و نمره را دوست داشت. من هم نمره را دوست داشتم، اما هرگز در کلاس قرار نداشتم.

از همه بدتر صدای زنگ مدرسه بود. هرگز ژولیت آدام از دست «این صدای جهنمی» به اندازه‌ی من عذاب نکشید. این صدا خیالم را می‌بُرید. ذوقم را می‌شکافت. شورم را می‌نشاند. در کیف مدرسه پنهان می‌شد. با من به خانه می‌آمد و فراغتم را می‌آزُرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم می‌آمد. این صدا درسِ شتاب می‌داد. و ترس دیر رسیدن. هرگز کافکا به اندازه‌ی من این ترس را نچشید. از در و دیوار می‌شنیدم: «مدرسه‌ات دیر شد». و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند می‌شد. صبح، در برف زمستان هم، برابر در بسته‌ی مدرسه می‌ماندم تا باز شود. اما سالی یک‌بار، صدای زنگ مدرسه اشارت خوش بود.[3] و بشارت می‌داد: پایان آخرین روز سال، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان. در برنامه‌ی کلاس‌های دبستان، نقاشی نبود. هر ماده‌ای هم که بود، بی‌معنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل. هرچه بود از بَر می‌کردیم. شاگرد، کیسه‌ی زباله بود. درس در او خالی می‌شد. «منابع طبیعی ایران» در کتاب جغرافی بود، نه در خاک ایران. سرمشق «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسم‌الخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. کتاب درس فارسی یک مرقع بی‌قواره بود. در آن خزف کنار صدف بود: قاآنی کنار مولوی. مولوی در کتاب سال سوم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست)، شعرش از رو هم درست خوانده نمی‌شد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفاله‌ی واقعیت بود.[4] حرف کتاب، پروانه‌ی خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود. در کتاب درس خوانده بودم:

بچه جان بر سر درخت مرو

لانه‌ی مرغ را خراب مکن

و بارها بر سر درخت رفتم، و لانه‌ی مرغ را خراب کردم. نمره‌ی اخلاقم در مدرسه بیست بود، در خانه صفر. در مدرسه سر به زیر بودم. در خانه سرکش. در مدرسه می‌ترسیدم. در خانه می‌ترساندم. مدرسه هوای دیگر داشت. خاکی دیگر بود با رسومی دیگر. دیاری بریده از کوچه و بازار شهر بود. یک جزیره بود. لاپوتا بود: در این جزیره، خوراک درسی ما آبستره بود: نصیحت متساوی‌الساقین. حکایت متوازی‌الاضلاع. قرائت قائمه. زبان اهل جزیره را نمی‌شد فهمید. دوزنده‌ی خوب آنجا نبود: لباس فرهنگی بر تن ما می‌گریست. اهل عمل آنجا نبود. اهل ابتکار و تخیل نبود. دانش، حرفی در کتاب بود. مراوده امکان نداشت. در آن هوا دل می‌گرفت. جان مشتاق رهیدن بود.

در برنامه‌ی درسی دبستان، نقاشی نبود. اما خط بود. کلاس خط از گرمی و لطف خالی نبود. خط هنوز معنی داشت. هنوز دوات و مرکب بود. قلمدان و قلم بود. قلم‌تراش و قط‌زن بود. می‌شد پیش کاغذ فروشان رفت، و زیردستی و سنگ رومی و خاک بیز و مسطره هم خرید. شاگرد آن زمان معنی «فَتح» و «نَحت» و «فاق» را می‌فهمید. از کتاب دوم ابتدایی، خط در برنامه بود. و قلم در دبستان، قلم نستعلیق بود، با شکسته‌ آن. معلم خط، استاد خط نبود. در کتابت «یدبیضا» نمی‌کرد. نه صراط‌ السطور خوانده بود و نه آداب المشق. حضرت علی(ع) هم به خوابش نیامده بود تا اسرار خط بدو بیاموزد. قلم‌کشی را به «صفا» و «شأن» نرسانده بود. اما خطی خوش داشت. خط را پیش خود آموخته بود. و آدمی هموار و افتاده بود.

زنگ خط، دلپذیر بود. با همه‌ی زنگ‌ها فرق داشت. معلم به تک تک ما سرخط می‌داد. و ما مشق می‌کردیم. اطاق از صریر قلم پر می‌شد. من بانگ قلم را دوست داشتم. بانگی که دیگر نمی‌شنوی. و بوی مرکب چه خوب بود. چیزی که لئون نمی‌خواست بشنود. «بوی مرکب مشکی» را خوش نداشت. شاید که چون حوصله‌ی درس نداشت. اما لئون اروپایی بود. مرکب او مرکب ما نبود. مرکب او شاید مایه‌اش سیاه انیلین بود. مایه‌ی اصلی مرکب ما همان بود که در مرکب مصریان قدیم بود: دوده و صمغ عربی. اما زعفران و گلاب و کافور و عسل هم در مرکب ما بود. و مرکب را در خانه می‌ساختیم. کاغذ ما نه ختایی بود و عادلشاهی و سمرقندی. نه خانبالغ و ترمه و کشمیری و فرنگی. کاغذ ما سفید معمولی بود. و قلم هر چه بود، واسطی نبود. سرمشق، همیشه شعر بود. و سعدی همیشه سرمشق بود. سرمشق خط فقط. وگرنه «به جان زنده‌دلان» که دل‌ها آزردیم. و نظر تنها «بدین مشتی خاک» کردیم. «گل بی‌خار جهان» نشدیم. «زمام عقل به دست هوای نفس» دادیم. «نابرده رنج گنج» خواستیم.
باور داشتیم سعدی شعرش را برای مشق خط گفته است. وگرنه «بار درخت علم» این نبود.

خط من خوب بود. یعنی در حد شاگرد دبستان. در خط، نمره‌های خوب گرفتم و جایزه‌ها بردم. اول بار، سال دوم دبستان جایزه‌ام دادند: زنگ خط بود. معلم آمد. و سرخط‌ها را نوشت. سرخط‌ها یکی بود. «جور استاد به ز مهر پدر» بود. و ما نوشتیم. خط من چشم معلم را گرفت. مشق مرا رفت نشان مدیر داد.

ظهر، دور حیاط صف کشیده بودیم. هر روز صف می‌کشیدیم. و به صف راهی خانه می‌شدیم. حیاط مدرسه‌ی ما بزرگ بود. در میان آب‌نما داشت. در گوشه‌ها چهار باغچه. در باغچه‌ها درخت. اگر مدرسه نبود بدون شک زیبا بود. هر چه بود «زشت و ناپاک و بدبو» نبود. آن روز، حیاط مدرسه بزرگ شده بود. ابعادی دیگر داشت. مدیر آمد کنار حوض ایستاد. نفس‌ها بند آمد. وقتی می‌آمد صدا می‌مرد. مظهر علم و سوادش می‌انگاشتیم. و از آدم باسواد ما را ترسانده بودند. با اندام درشت، عمامه‌ی سفید، ریش سیاه و عبای سوخته هیبتی داشت. دستش دفترچه‌ای بود. و دفترچه‌ی من بود. شمه‌ای از اخلاق و رفتار من گفت. از درس و مشق من. از خط خوب من. و خط را بالا گرفت و به هر سو چرخاند تا همه ببینند. و همه دور بودند. و هیچ ندیدند. صدایش رسا بود. و در سخنوری دستی داشت: هم مدیر مدرسه بود، هم روضه‌خوان شهر. مرا صدا زد. اسم من دلهره در من ریخت. ترسان و پریشان رفتم پیش مدیر. با دو دست مرا گرفت. از زمین کند، و بالای سر برد. و گفت: «ببینید، صد درم بیشتر وزن ندارد، و به این خوبی خط می‌نویسد». مرا روی زمین گذاشت. و یک مداد دورنگه ـ قرمز و آبی ـ به من جایزه داد. و بچه‌ها کف زدند.

اما با وزن من چکار داشت. خوشنویسی ورزیدگی در کاربرد قلم می‌خواهد. «ترک آرام و خواب» می‌خواهد. «صفای دل» می‌خواهد. «گوشه‌ی انزوا» می‌خواهد. اما زور زیاد نمی‌خواهد. اندام درشت نمی‌خواهد. اگر خط بیقدر من با وزن اندک من می‌خواند، می‌بایستی بابا شاه اصفهانی رستم می‌بود، و میرعماد کوه احد.

دبستان تمام شد، خط هم کنار رفت. دیگر مشق نکردیم. و صریر قلم نشنیدیم. دوات مرکب خشکید. و قلم نی گرمی بازارش شکست. فضیلت خط لای کتاب‌ها ماند. چیزنویسی جای خوشنویسی را گرفت. جای قلم نی «قلم فرانسه» آمد. جانشین این یک خودنویس شد. آنگاه بلایی نازل شد: اپیدمی خودکار دنیا را گرفت. خودنویس چندان بیگانه نبود. در اختراع آن ابوالعلا صاعدبن حسن بن صاعد پیشقدم بود: «از مخترعات او قلمی آهنین میان تهی بود که آن را از مداد پُر می‌کرد و یک ماه به کار می‌برد بی‌آنکه قلم خشک شود». و این در قرن پنجم هجری قمری بود. و صاعد شاعر بود. «شاعری بسیار شعر بود». در خودنویس هنوز اشاره‌ای از قلم و دوات سابق بود. نژادی دورگه داشت. اما خودکار مولودی دیگر بود. حرامزاده بود. اگر در بالاها فشار هوا کم نمی‌شد و مرکب خودنویس هوانوردان نشست نمی‌کرد، Reynolds تدبیر تازه نیندیشیده بود. و شاید Biro خودکار امروزی را نساخته بود. بیرو کار خود را کرد. اتومات او به راه افتاد. و آشوب به پا کرد. شاگرد جادوگر این فتنه برانگیخت و این بار استاد جادو نیامد. و این حدیث همه‌ی نوساخته‌های زمان ماست. ما golem‌سازان گمراهیم. گولم را به خاطر گولم می‌سازیم. اشارتی معنوی در آن نمی‌جوییم. بی‌تزکیه‌ی نفس، به خمیرمایه‌ی ناپاک دست می‌زنیم. خطر را درنمی‌یابیم. گولم می‌سازیم. و گولم رشد روزافزون می‌یابد. و «دستی از غیب» برون نمی‌آید تا الف از پیشانی گلم بردارد. و ما قربانی گولم می‌شویم. هجوم خودکار، ساده نبود. یورش چنگیزی بود. خودکار به همه‌جا رفت. میان انگشتان خرد و بزرگ جا گرفت. در کیف‌ها منزل کرد. روی میزها حاضر شد. در جیب‌ها مقام گزید. خودکار آمد، قلم و دوات از در رفت. خط از اعتبار افتاد. زنگ خط از برنامه قلم خورد. نوشتن جا پا نهادن شد. خط شد همنشین بی‌قید حرف و کلمه. «کرسی» دیگر جا نداشت. «صعود» و «نزول» را قاعده نبود. حرف «ر» می‌شد نه «مرغی» باشد و نه «خنجری». خط به «ضعف و نزول حقیقی» خود رسید.

خطاط امروز، خط نویس است. خوشنویس نیست. خوشنویس دیروز «مجذوب و اهل حال» بود. «فانی و درویش» بود. «از خود گذشته» بود. زمانه‌ی ما درویش ندارد. فانی که هیچ. خوشنویس دیروز از «یار و خویش و رفیق» می‌برید. و «گوشه‌ انزوا نشیمن» می‌کرد. و چون «آشنای دل» بود، می‌دانست «که صفای خط از صفای دل است». پس «با نفس بد جدل» می‌کرد. خط‌ نویس امروز «طاقت محنت» ندارد. با خوشنویس دیروز شوق به مشق بود. و این شوق «آن‌قدر بود که شب‌های تابستان از اول شب تا صباح در مهتاب نشسته مشق جلی» می‌کرد. خط‌ نویس این روزگار را ریاضت برازنده نیست. یاقوت «هر ماهی دو مصحف تمام می‌نمود». مولانا معروف یک روزه «چهارهزار و پانصد بیت در کمال لطافت و نزاکت تمام نمود». و خطاط پیشین به خط مهر می‌ورزید. با حرفه یکی می‌شد. کمال خود در کمال حرفت خود می‌جست. در کتابت هر حرفی پخته می‌آمد، چیزی از خامی کاتب می‌کاست. اگر «نزول مجازی» و «قوت و سطح» و «ضعف» در حرف «ک» کمال صورت می‌یافت، ذوق کاتب شنیده می‌شد: «کافی نوشته‌ام که به تمام عالم می‌ارزد».

خوشنویسان دیروز از نزدیکان شعر بودند. و خود چه بسا شعری می‌سروده‌اند. سازی می‌نواخته‌اند. آوازی سر می‌داده‌اند. دانش و ادب می‌آموخته‌اند. حافظ قرآن بوده‌اند.
و از همه بالاتر، باری به دوش خط بود. کتابت کاری بود میان کارها. سرگرمی نبود. خط در متن زندگی نشسته بود. خود جای خود پُر می‌کرد. به سر در خانه جلا می‌داد. رونق هویت می‌شد. بر سنگ مرمر حوض می‌نشست، تا از زیر آب، حرفی به صفای آب را توتیای چشم تماشاگر سر به زیر کند. بر پیش طاق عمارت، کتیبه می‌شد. و باران اشارات بر سر اهل عمارت می‌ریخت. تا از غبار عادت به درآیند. کتابه می‌شد بر گنبد مسجد، بر خشت و آجر پوشش راز می‌کشید. نگاه خاکی را به بالا می‌کشاند. حریم عبادت را در حریم معنی می‌گرفت. نوشته می‌شد بر سنگ مزار. تا دریچه‌ای باشد به حرمت خاک. و دعوتی به ترک.[5]

خط در کتاب بود، به صفحه‌ی کاغذ بود: پیک مفاهیم بود، و رسول معانی. و با خط رسالتی والاتر بود: محمل کلام آسمانی بود. قرآن را به بر داشت.
به روزگار ما خطاطی سرگرمی است. بر پیشانی خط طراوت اکنون نیست. غبار خسته‌ی سنت است. با خط نه کتابی می‌کنند، نه کتابه‌ای. خط رمز عبادت ندارد. چون کتابت مونس طاعت نیست. خط نه از سر نیازی به هم می‌رسد، نه در پی دردی، نه از زیادت شوری.
و خط‌نویسانی دیدیم که بیهودگی پیشه‌ی خود دریافتند. از سر تلخی عصمت خط دریدند: کاغذ را رها کردند و بر بوم نقاشی نوشتند. و نوشته را به قاب آراستند. و با خود به تماشاگاه همگان بردند. و این چنین حیای همیشگی صنعت به باد رفت. فحشاءِ خط آغاز شد.
حرف از خودکار می‌زدیم. خودکار از شأن قلم کاست. و دوات را نفی بلد کرد. اما این همه‌ی ماجرا نبود. خودکار آفتی شد و به جان مداد افتاد. با خودکار مرثیه‌ی مداد نوشته شد. مداد یار دیرینه‌ی ما بود. سده‌ها دست‌افزار نوشتن بود. دست‌کم از زمان نیکلا ژاک کنته. که روانش شاد.
میان خودکار و مداد تفاوت بسیار است: مداد را نرمی بود. خودکار را درشتی است. مداد با سپیدی کاغذ الفت می‌گرفت. خودکار به پاکی کاغذ چیرگی می‌جوید. آن را شرم و حیا برازنده بود. این را پرده‌دری درخور است. هنجار مداد انتزاعی بود. روش خودکار عینی است. مداد سیاه، سیاه و سپید را در خود داشت. خودکار سیاه را جز سیاهی نیست. آن را حضوری منفعل بود. این را ظهوری فعال است. مداد اگر به خطا می‌رفت، امکان محو خطا بود. خودکار اگر بلغزد، لغزش به پایش نوشته است. مداد، خود نمی‌نمود. خودکار می‌فریبد. و چشمگیری خودکار بدان شیوه بود که پنجه‌ی هنرور را هم گرفت: و نقاش بی‌خبر این روزگار مداد را فرو گذاشت، و خودکار را برگرفت تا افزار طراحی کند.

در دبستان که بودیم، از بخت بلند، هنوز خودکار نبود. هنوز قلم «ماژیک» این وقاحت رنگین، پیدا نشده بود، تا با شیون خود بر زمزمه‌ی مداد رنگی پرده کشد. با ما مداد بود و مداد رنگی. آهستگی آن بود و سازش این. زنگ نقاشی در مدرسه نبود. و غم نبود. در خانه، کارم کشیدن بود. با مداد به دیوار سپید هشتی حیاط پایین صورت می‌کشیدم. با زغال به آجرفرش ختایی حیاط. با گچ به کاگل تیره‌ی دیوار، با چاقو به تنه‌ی روشن سپیدار. از این میان، آلودن دیوار خطا بود. و پاداش خطا مشت و لگد بود. و پدر بود که می‌زد. و جانانه می‌زد. در من شوق تکرار خطا بود. و در او التهاب زدن. اما پدر بود که دستم را گرفت، و شیوه‌ی کشیدن آموخت. بتهون را پدر هم می‌زد، هم آموزش موسیقی می‌داد. پدر در چهره‌گشایی دستی داشت. اسب را موزون می‌کشید. و گوزن را شیرین می‌نگاشت. گیاهش همواره گُل داشت. آدمش همیشه رزمنده بود. رستم‌اش پیروز ازلی بود، و سهراب‌اش شکسته‌ی جاودان. برای خود طرح منبّت می‌ریخت، و برای مادر نقشه‌ی گلدوزی. خط را هم پاکیزه می‌نوشت.

دبستان به سر رسید. و من به دبیرستان پا نهادم. راه من از خانه به سویی دیگر می‌کشید. از کوچه‌هایی دیگر می‌گذشت، تا به مدرسه می‌رسید. حیاط مدرسه دیگر آن نبود. برنامه آن نبود. معلمان، دیگر بودند. اما سستی عناصر تعلیم همان بود. و بی‌منظوری تربیت همان. آموختن به حافظه سپردن بود. و غایت نمره گرفتن بود. کلاس از زندگی بیرون بود. کلرور دوسدیم جز دست معلم شیمی نبود. شوری سفره‌ی ما از نمک بود. با گچ می‌شد خانه سپید کرد. با سولفات کلسیم نمی‌شد. در زنگ فیزیک ارشمیدس با ما بود. در حوض خانه‌ی ما با ما نبود. تنها سود درس شیمی ما سود سوزان بود. معلم ادبیات ما متمدن بود: اهلی را به وحشی برتری می‌داد. کتاب فارسی، کتاب اخلاق بود. تکه‌هایی از بزرگان ادب فارسی در آن بود. اما دست کوتاه شاگرد دبیرستان کجا و دامن بلند مثنوی. پسرکان بی‌خبر کجا و طرفه خبرهای تذکره‌الاولیاء. هرگز به معنی «عزت نفس» و «همت عالی» و «خرد» و «اخلاص» پی نبردیم. و کتاب سال اول، چل تکه‌ای بود. اینجا تعریف شمشیر بود (به جای ستایش بمب اتمی): «شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت و تا وی نبود هیچ ملک راست نایستد چه حدها و سیاست به وی توان نگاه داشت». و آنجا ستایش آشتی: «همه به صلح گرای و همه مدارا کن». این سو حدیث به هم رسیدن مور و زنبوری بود (که اشارات عطار از ما پوشیده‌اند). و آن سو شرح دیدار ابوسعید و بوعلی (که نه حرف دقیق این را فهمیدیم، نه سخن نازک آن را). یک جا فریدون بانگ می‌زد: «قناعت مقتضای طبع بهائم سرافکنده است.» و جای دیگر انوری آواز می‌داد:

کانجا همه چیز نیک ارزان است
ای نفس به رسته‌ی قناعت شو

این طرف، از حرف مؤذن بد آواز «امیر از خنده بی‌خود» می‌شد. و آن طرف، از ستایش جاهلی افلاطون می‌گریست. جایی، پشه‌ای از چناری کوه پیکر پوزش می‌خواست (که ما را از کارش خنده می‌گرفت). و جایی، گنجشکی در آشیان لک‌لکی خانه می‌ساخت (که ما را دل بر اشتباه‌کاری او می‌سوخت).
در کتاب، نقلی هم بود از بیداری عقل و ادب شاپور ذوالاکتاف. سرشاری هوش وی بدان پایه بود که دریافت اگر بر رودی «دو جسر کنند» رفت و آمد مردمان روانی بیشتر خواهد داشت تا یک جسر کنند. و پیش از او همه‌ی مدبران قوم را آن مایه نبود که چنین تدبیری بیندیشند.
و از هوشمندی قصه‌ای دیگر هم بود. و آن قصه‌ی شافعی بود. روزی در خانه نشسته بودم و می‌خواندم: «شافعی شش ساله بود که به دبیرستان می‌رفت». با خود گفتم این نمی‌شود. ما هفت سالگی به دبستان می‌رویم. شش سال آنجا به هدر می‌دهیم. سیزده ساله می‌شویم. پس به دبیرستان می‌رسیم. مادر از آنجا می‌گذشت. گره‌گشایی از او خواستم. مادر گفت: «از هوش زیاد هر کاری ساخته است». و من نفهمیدم.
و روزی هم در کلاس بودیم. دبیر ادب هم بود. و تکه‌ای از محمد عوفی در میان بود در ذم خیانت. ما سر در کتاب داشتیم. و دبیر بلند می‌خواند. و بدین جا رسید که: «خیانت در نبشتن صورت جنایت دارد تا خردمندان را معلوم شود که خیانت و جنایت هر دو یکی است». بلند شدم. و اجازه خواستم. و گفتم «چنار» و «خیار» هم در نوشتن مانند هم‌اند. پس باید هر دو یکی باشند. که دبیر از جا در رفت. و مرا از در بیرون راند. اما عوفی در کلاس ماند.

بهداشت هم در برنامه بود. کتاب سال اول دبیرستان را در خانه دارم. در فصل هفتم آن شرحی می‌رفت از مسکرات. ابتدا به ما، که در آن سن و سال با می بیگانه بودیم، می‌آموخت که چگونه آبجو می‌کنند، و شراب، و عرق و کنیاک. پس درس پرهیز از می می‌داد.
اگر خط در برنامه نبود، رسم و نقاشی بود. نقاشی فکر و ذکر من شده بود. هر فراغتی را نقاشی گرفته بود. تازه مداد کنته آمده بود. عاشق این مداد بودم. سیاهی‌اش خیلی بود. شیرین سایه می‌زد. و سایه سبک ملایمت می‌گرفت. مدادم را دست کسی نمی‌دادم. پنهانش می‌کردم. شب‌ها زیر بالش می‌نهادم. در باغ ما فراوان درخت بود، اما درخت نقاشی من همتا نداشت. نمونه‌اش در باغ نبود. خورشید من خورشید همه نبود. با خورشید گچ‌بری زیر بخاری قرابت داشت. کوه نقاشی من کوه خیال بود. حرفی با کوه سه دندانه نداشت.
در کلاس هم، هنرآموزی شیوه‌ی ساده داشت. معلم از روی لوح خاطر خود نقشی به تخته‌ی سیاه می‌زد. و ما از روی نقش لوح خاطر او نقشی به صفحه‌ی کاغذ می‌زدیم. نشان سنت هنروری در این شیوه عیان بود. از بخت بلند، آموزش هنر فرنگی نشده بود. نه از «طبیعت بی‌جان» سخن می‌رفت و نه از «بیرنگ» حرفی به میان بود. خرده اگر می‌شد گرفت، از شیوه نبود.
زنگ نقاشی، دلخواه و روان بود. خشکی نداشت. به جد گرفته نمی‌شد. خنده در آن روا بود. معلم دور نبود. صورتک به رو نداشت. بالایش زیر حجاب سیاه علم حصولی پنهان نبود. صاد معلم ما بود. آدمی افتاده و صاف. سالش به چهل نمی‌رسید. رفتارش بی‌دست و پایی او را می‌نمود. سادگی‌اش وی را به لغزش سوق می‌داد. اگر شاگردی چادر شبی کنجاله برای گاو معلم می‌برد، وی هدیه می‌گرفت. نه آن که رشوه ستان باشد، شرمش بود احسان کسی رد کند. و شاگرد از در براند. و اگر در امتحان نمره‌ای خوب بر ورقه‌ی شاگرد رقم می‌زد، عطایش را عوض می‌داد. به دبستان خط می‌آموخت. و به ما نقاشی. سوادش را مایه نبود. در دانش نقاشی پیاده بود.[6] شبیه کشی نمی‌دانست.[7] کارش نگار نقشه‌ی قالی بود. و در آن دستی نازک داشت. نقش‌بندی‌اش دلگشا بود. و رنگ را نگارین می‌ریخت.[8] آدم در نقشه‌اش نبود. و بهتر که نبود. در پیچ و تاب عرفانی اسلیمی آدم چکاره بود. حضورش الفت عناصر را می‌شکست. در «گام» رنگی قالی، «نُت» خارج بود. بی‌آدم، آدمیت قالی افزون بود.[9] در هنر، حضور نادیدنی آدم خوش‌تر.
معلم مرغان را گویا می‌کشید. گوزن را رعنا رقم می‌زد. خرگوش را چابک می‌بست. سگ را روان گرته می‌ریخت. اما در بیرنگ اسب حرفی به کارش بود. و مرا حدیثی از اسب پردازی معلم در یاد است:
سال دوم دبیرستان بودیم. اول وقت بود. و زنگ نقاشی ما بود. در کلاس نشسته بودیم. و چشم به راه معلم. صاد آمد. برپا شدیم و نشستیم. لوله‌ای کاغذ زیر بغل داشت. لوله را روی میز نهاد. نقشه‌ی قالی بود. و لابد ناتمام بود. معلم را عادت بود که نقشه‌ی نیم‌کاری با خود به کلاس آورد. و کارش پیوسته همان بود: به تخته‌ی سیاه با گچ طرح جانوری می‌ریخت. ما را به رونگاری آن می‌نشاند. و خود به نقطه‌چینی نقشه‌ی خود می‌نشست. جانور رام پنجه‌ی او سگ بود. سگ همیشه گریزان بود. و همیشه به چپ می‌دوید. رو به در کلاس. گفتی از ما می‌رمید. و کنایه‌ای در آن بود از خستگی صاد از معلمی. شگفت نبود اگر سگ را قرار نبود: مردم شهر من سگ‌آزاری خوش داشت.[10] سگ را که می‌دید سنگ از زمین بر می‌گرفت. در کوچه‌ها سگ برجا دیده نمی‌شد. و چشم معلم هم به فرار سگ خو کرده بود.
معلم پای تخته رسید. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشی می‌کشم، تا بکشید». شاگردی از در مخالف صدا برداشت: «خرگوش نه». و شیطنت دیگران را برانگیخت.[11] صدای یکیشان برخاست: «خسته شدیم از خرگوش، از سگ. دنیا پُر از حیوان است». از ته کلاس شاگردی بانگ زد: «اسب». و تنی چند با او هم‌صدا شدند: «اسب، اسب». و معلم مشوش بود. از در ناسازی صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نمی‌خورد. حیوان مشکلی است». پی بردیم راه دست خودش هم نیست. و این‌بار اتاق از جا کنده شد. همه با هم دَم گرفتیم: «اسب، اسب». که معلم نعره کشید: «ساکت» و ما ساکت شدیم.
و معلم آهسته گفت: «باشد، اسب می‌کشم». و طراحی آغاز کرد. صاد هرگز جانوری جز از پهلو نکشید. خلف صدق نیاکان هنرور خود بود. و نمایش نیم‌رخ زندگان رازی در بر داشت. و از سر نیازی بود. اسب از پهلو، اسبی خود به کمال نشان می‌داد. انتزاع ماهیت خود می‌نمود. نمایش جاندار از روبرو پابند زمان کردن اوست. پرنده‌ی از روبرو نزدیک و عینی است. پرنده اکنون است. کشش به سوی زمان دارد. پرنده‌ی نیم‌رخ از زمان روگردانده است. صورت ازلی پرنده است.
دست معلم از وَقب حیوان روان شد.[12] فرود آمد. لب را به اشاره‌ی صورت داد. فک زیرین را پیمود. و آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از بال و غارِب به زیر آمد. از پستی پشت گذشت. گُرده و کفل را برآورد. دم را آویخت. و به خط ران از رفتن ماند. پس به جای گردن باز آمد. به پایین رو نهاد. از خم کتف و سینه فرا رفت. و دو دست را تا فراز کُلّه نمایان ساخت. سپس خط زیر شکم را کشید. و دو پا را تا زیر زانو گرته زد. صاد از کار باز ماند. دستش را پایین برد و مردد مانده بود. صورت از او چیزی می‌طلبید. تمامت خود می‌ساخت. کُلّه‌ی پاها مانده بود و محل‌الشکال. و رُسغ. با سم‌ها. و ما چشم به راه آخر کار. و با خبر از مشکل صاد. سراپایش از درماندگی‌اش خبر می‌داد. اما معلم درنماند. گریزی رندانه زد که به سود اسب انجامید: شتابان خط‌هایی درهم کشید. و علفزاری ساخت. و حیوان را تا ساق پا به علف نشاند. شیطنت شاگردی گُل کرد. صدا زد: «حیوان مچ پا ندارد، سم ندارد». و معلم از مخمصه رسته بود، به خونسردی گفت: «در علف است. حیوان باید بچرد».
اسب معلم هنجاری بد نداشت. رقم بر امانتینو نبود: آن مایه جان نداشت که اگر بر دیوار طویله کشیده بود، اسبی دیگر زنده‌اش پندارد و بر او لگد بپراند. اما از شیوه‌ی اسب‌پردازی مکتب صفوی بویی داشت.
معلم ناتوانی خود را پشت علف پنهان کرد. اما در این کار یگانه نبود. بیشمارند هنرورانی که لنگی کار خود را در پس حجابی نهفته‌اند. Filippo Lippi از شمار آنان یکی است. وی به خواهش Carlo Marsuppini پرده‌ی تاجگذاری مریم را بساخت. کارلو او را بیاگانید که خام دستی‌اش در پرداختن دست زبان خرده‌گیران را گشوده است. و این گوشزد نقاش را بر آن داشت که از آن پس در پرده‌ها دست‌ها را در تای جامه نهان کند. و یا به حیله‌ای دیگر پنهان دارد.
معلم نقاشی مرا خبر سازید که شاگرد وفادار حقیرت هر جا به کار صورتگری در می‌ماند، چاره‌ی درماندگی به شیوه‌ی معلم خود می‌کند.
برگرفته از کتاب «اطاق آبی»سهراب سپهری به کوشش پروانه سپهری

پانویس
  • در ابتدا آمده است: «درس حاضر کنید».
  • در ابتدا آمده است: «انگار صومعه ذن است».
  • در ابتدا آمده است: «اما سالی یک بار، صئای زنگ مدرسه دلنواز می‌شد».
  • در ابتدا آمده است: «کتاب فضله واقعیت بود».
  • در ابتدا آمده است: «و دعوتی به راه راست».
  • در ابتدا آمده است: «دانش نقاشی نداشت».
  • در ابتدا آمده است: «دقایق فن نمی‌دانست».
  • در ابتدا آمده است: «و رنگ را رعنا می‌ریخت».
  • در ابتدا آمده است: «بی‌آدم، آدمیت قالی زیاد می‌شود».
  • در ابتدا آمده است: «مردم شهر من سگ را می‌آزرد».
  • در ابتدا آمده است: «و شرارت دیگران را برانگیخت».
  • در ابتدا آمده است: «دست معلم از وَقب حیوان به راه افتاد».