مسافر

1345
ششمین دفتر هشت کتاب

مسافر نام ششمین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که اولین چاپ آن در سال ۱۳۴۵ در مجله آرش، دوره دوم، شماره پنج، منتشر شد. کتاب مسافر تنها شامل یک شعر به همین نام است، که سهراب سپهری آنرا در زمان سفر خود به بابل و در منزل خواهرش پریدخت سپهری سروده‌است.

اشعار

روی شعر کلیک کنید

دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن‌، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد: «چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی ، كنار چمن
نشسته بود:
«دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است‌.
تمام راه به یك چیز فكر می كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واوه پاكی ، سكوت سبز چمن وار را چرا می كرد.
و بعد، غربت رنگین قریه های سر راه‌.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است‌.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،كه روی شاخه نارنج می شود
خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، كه در سكوت میان دو برگ این
گل شب بوست‌،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فكر می كنم
كه این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.»

نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد :
«چه سیب های قشنگی !
حیات نشیه تنهایی است.»
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
– قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یك سیب می كند مانوس‌.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امكان یك پرنده شدن‌.
– و نوشداری اندوه؟

– صدای خالص اكسیر می دهد این نوش‌.

و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می خوردند.

– چرا گرفته دلت‌، مثل آنكه تنهایی‌.
– چقدر هم تنها!
– خیال می كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی‌.
– دچار یعنی
– عاشق‌.
– و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهی كوچك ، دچار آبی دریای بیكران باشد.
– چه فكر نازك غمناكی !
– و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است‌.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست‌.

– خوشا به حال گیاهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست‌.
– نه ، وصل ممكن نیست ،
همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است‌.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست‌.
دچار باید بود:
و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست‌.
و عشق
صدای فاصله هاست‌.
صدای فاصله هایی كه
– غرق ابهامند.
– نه،
صدای فاصله هایی كه مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یك هیچ می شوند كدر.
همیشه عاشق تنهاست‌.

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست‌.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین كتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
كه هیچ ماهی هرگز
هزار و یك گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها ، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
– هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از كوچه باغ های حكایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی‌!

حیاط روشن بود

و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سكوت دو مرد.

« اتاق خلوت پاكی است‌.
برای فكر ، چه ابعاد ساده ای دارد!
دلم عجیب گرفته است‌.
خیال خواب ندارم.»
كنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست : «هنوز در سفرم .
خیال می كنم
در آب های جهان قایقی است
و من – مسافر قایق – هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای كهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم‌.

مرا سفر به كجا می برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جای رسیدن ، و پهن كردن یك فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یك ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد
و در جوانی یك سایه راه باید رفت‌،
همین‌.

كجاست سمت حیات ؟

من از كدام طرف می رسم به یك هدهد؟
و گوش كن ، كه همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را بهم میزند.
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان این ترنم مرموز ؟
چه چیز پلك ترا می فشرد،
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم می كرد.
و در مصاحبه باد و شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر میگشت‌.
در آن دقیقه كه از ارتفاع تابستان
به «جاجرود» خروشان نگاه می كردی ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز ترا سارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن یك سار روی شاخه یك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:

حیات ، غفلت رنگین یك دقیقه «حوا» است‌.

نگاه می كردی :
میان گاو و چمن ذهن باد در جریان بود.

به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می كردی ،
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.

ببین ، همیشه خراشی است روی صورت احساس‌.
همیشه چیزی ، انگار هوشیاری خواب ،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشت های روشن او را
بسان سم گوارایی
كنار حادثه سر می كشیم‌. ” و نیز” ، یادت هست‌،
و روی ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
كه وقت از پس منشور دیده می شد
تكان قایق ، ذهن ترا تكانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید كرد
كه پاك پاك شود صورت طلایی مرگ‌.

كجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت یك درخت می آیم
كه روی پوست ان دست های ساده غربت

اثر گذاشته بود :
«به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»

شراب را بدهید
شتاب باید كرد:
من از سیاحت در یك حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم‌.

سفر مرا به باغ در چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد،
صدای پرپری آمد
و در كه باز شد

من از هجوم حقیقت به خاك افتادم‌.

و بار دگر ، در زیر آسمان «مزامیر» ،
در آن سفر كه لب رودخانه «بابل»
به هوش آمدم‌،
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم ، صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند.

و در مسیر سفر راهبان پاك مسیحی
به سمت پرده خاموش «ارمیای نبی»
اشاره می كردند.
و من بلند بلند« كتاب جامعه» می خواندم‌.
و چند زارع لبنانی

كه زیر سدر كهن سالی
نشسته بودند
مركبات درختان خویش را در ذهن
شماره می كردند.

كنار راه سفر كودكان كور عراقی
به خط «لوح حمورابی»
نگاه می كردند.

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور می كردم‌.

سفر پر از سیلان بود.

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد.
و روی خاك سفر شیشه های خالی مشروب ،
شیارهای غریزه‌، و سایه های مجال
كنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن ” جت ” ها را
نگاه می كردند
و كودكان پی پرپرچه ها روان بودند،
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند.
و راه دور سفر ، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی می رفت‌،
به غربت تر یك جوی می پیوست‌،
به برق ساكت یك فلس‌،
به آشنایی یك لحن‌،

به بیكرانی یك رنگ‌.

سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن «بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی كه به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش‌،و تنها، و سر به زیر، و سخت‌.

من از مصاحبت آفتاب می آیم‌،
كجاست سایه؟

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بیهوشی است‌.
در این كشاكش رنگین‌، كسی چه می داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است‌.
هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است‌.
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یك مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است‌.

صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم‌.
و رودهای جهان رمز پاك محو شدن را
به من می آموزند،

فقط به من‌.
و من مفسر گنجشك های دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
كنار جاده « سرنات» شرح داده ام‌.
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا» ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمی گفتارم‌.
و ای تمام درختان زینت خاك فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب كنید،
به این مسافر تنها،كه از سیاحت اطراف «طور» می آید
و از حرارت « تكلیم» در تب و تاب است‌.

ولی مكالمه ، یك روز ، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاه پرك های انتشار حواس

سپید خواهد كرد

برای این غم موزون چه شعرها كه سرودند!

ولی هنوز كسی ایستاده زیر درخت‌.
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلك تر اوست‌.
هنوز شیهه اسبان بی شكیب مغول ها
بلند می شود از خلوت مزارع ینجه‌.
هنوز تاجر یزدی ، كنار «جاده ادویه»
به بوی امتعه هند می رود از هوش‌.
و در كرانه «هامون» ، هنوز می شنوی :
– بدی تمام زمین را فرا گرفت‌.
– هزار سال گذشت‌،
– صدای آب تنی كردنی به گوش نیامد

و عكس پیكر دوشیزه ای در آب نیفتاد.

و نیمه راه سفر، روی ساحل «جمنا»
نشسته بودم
و عكس «تاج محل» را در آب
نگاه می كردم‌:
دوام مرمری لحظه های اكسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ‌.
ببین‌، دو بال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند.
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست‌.
بیا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه یك اشاره بس است‌:
حیات ضربه آرامی است
به تخته سنگ «مگار»

و در مسیر سفر مرغ های« باغ نشاط»

غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت یك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشنی حال‌،
كنار «تال» نشستم‌، و گرم زمزمه كردم‌.

عبور باید كرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یك حرف خیمه باید زد.
عبور باید كرد
و گاه از سر یك شاخه توت باید خورد.

من از كنار تغزل عبور می كردم
و موسم بركت بود

و زیر پای من ارقام شن لگد می شد.
زنی شنید،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل‌.
در ابتدای خودش بود
و دست بدوی او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمی چید.
من ایستادم‌.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خوابها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن
شماره می كردم‌:
خیال می كردیم
بدون حاشیه هستیم‌.
خیال می كردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت‌، حضور هستی ماست‌.

در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم

كه چشم زن به من افتاد:
صدای پای تو آمد، خیال كردم باد
عبور می كند از روی پرده های قدیمی‌.
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم‌.
– كجاست جشن خطوط؟
– نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من‌.
– من از كدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟
– و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سوح عطش كن‌.
– كجا حیات به اندازه شكستن یك ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
– و در تراكم زیبای دست ها، یك روز،
صدای چیدن یك خوشه را به گوش شنیدیم‌.
– ودر كدام زمین بود
كه روی هیچ نشستیم
و در حرارت یك سیب دست و رو شستیم؟
– جرقه های محال از وجود بر می خاست‌.

– كجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و نا پدیدتر از راه یك پرنده به مرگ؟
– و در مكالمه جسم ها مسیر سپیدار
چقدر روشن بود !
– كدام راه مرا می برد به باغ فواصل؟

عبور باید كرد .
صدای باد می آید، عبور باید كرد.
و من مسافرم ، ای بادهای همواره‌!
مرا به وسعت تشكیل برگ ها ببرید.
مرا به كودكی شور آب ها برسانید.
و كفش های مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زیبایی خضوع كنید.
دقیقه های مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنید به یك ارتباط گمشده پاك‌.

و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید.
روان كنیدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور « هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.»
بابل‌، بهار ۱۳۴۵