زندگی خواب ها
زندگی خوابها نام دومین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۳۲ منتشر شد.
اشعار
پرده
در تاریكی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر كرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعكاسی بودم
كه بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یك در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعكاسی سرگردان بود
و من در تاریكی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا كردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریكی بی آغاز و پایان
فكری در پس در تنها مانده بودم.
پس من كجا بودم؟
حس كردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا كردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعكاسی نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاریكی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.
پس از لحظه های دراز
بر درخت خاكستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
كه براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم كرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریك درونم نیفكنده بودم.
كه براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
كه براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یك لحظه گذشت:
برگی از درخت خاكستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابی دیگر لغزیدم.
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن های بیابان دیدم.
از كجا آمده بود؟
به كجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا كردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،
شاید از بیابانی می گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی ام را پر كرد.
از كجا آمده بود؟
به كجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریك یك نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یك نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شكفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم كه میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
كدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و كنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب كم كم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریك و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شكافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شكاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش كدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر كشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می كرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شكافت
و به درون او رفت.
او از شكاف سینه اش نگریست:
درونش تاریك و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شكاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شكاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم كرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شكاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یك رویا دید.
به خاك افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریك و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها كرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شكافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می كرد
و چشمانش از دهلیز یك رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریك و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شكاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
كه روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یك رویا گم كرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می كشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر كم كم زیبا میشد
و بر نوسان دردناكی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
كه همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می كرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شكاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شكاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبك بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
كه لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی كه به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می كرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریكی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیكری روی علف ها افتاده بود.
انسانی كه شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم.
زندگی ام در تاریكی ژرفی می گذشت.
این تاریكی، طرح وجودم را روشن می كرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی شكل زندگی ام بود.
عطری در چشمم زمزمه كرد.
رگ هایم از تپش افتاد.
همه رشته هایی كه مرا به من نشان می داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی گذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها می جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می گذشت
و من در طرحی جا می گرفتم،
در تاریكی ژرف اتاقم پیدا می شدم.
پیدا، برای كه؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریك اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جابه جا می شد.
حس كردم با هستی گمشده اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مكان را می كاوم:
آنی گم شده بود.
در این اتاق تهی پیكر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه كدام در آویخته ؟
درها بسته
و كلیدشان در تاریكی دور شد.
نسیم از دیوارها می تراود:
گل های قالی می لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو در تاریكی گم شده ای
انسان مه آلود!
پاهای صندلی كهنه ات در پاشویه فرو رفته .
درخت بید از خاك بسترت روییده
و خود را در حوض كاشی می جوید.
تصویری به شاخه بید آویخته :
كودكی كه چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود!
ترا در همه شب های تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا می ترساند:
لولو پشت شیشه هاست!
و من توی شیشه ها ترا میدیدم.
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بسته
و كلیدشان در تاریكی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مه آلود از روی حوض كاشی گذشت
و گریان سویم پرید.
شیشه پنجره شكست و فرو ریخت:
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شكسته بود.
گیاه تلخ افسونی !
شوكران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس كشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابش ها كه نریخت!
و در رگ هایم چه عطش ها كه نشكفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی كه آمدم.
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روان خوابم می ربود.
چه رویاها كه پاره شد!
و چه نزدیك ها كه دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
كه پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی كه آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی كه چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمك افق ها چه فریب ها كه به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها كه نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی كه آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی كه آمدم.
ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود،
در پی مرز گمشده می گشت.
كوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن كوه آویخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و كوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در كرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.
كوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا كارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.
انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست.
باران نور
كه از شبكه دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار كاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چكیده بود.
گل كاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام كودكی
در انحنای سقف ایوان ها،
درون شیشه های رنگی پنجره ها،
میان لك های دیوارها،
هر جا كه چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل كاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید
و گرمی رگ هایش را حس كرد:
همه زندگی ام در گلوی گل كاشی چكیده بود.
گل كاشی زندگی دیگر داشت.
آیا این گل
كه در خاك همه رویاهایم روییده بود
كودك دیرین را می شناخت
و یا تنها من بودم كه در او چكیده بودم،
گم شده بودم؟
نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبیده بود.
تنها به ساقه اش می شد بیاویزد.
چگونه می شد چید
گلی را كه خیالی می پژمراند؟
دست سایه ام بالا خزید.
قلب آبی كاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم .
پرده نفس می كشید
دیوار قیر اندود!
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا!
فرو ریز.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می كشد:
شكوفه خوابم می پؤمرد.
تا دوزخ ها بشكافند،
تا سایه ها بی پایان شوند،
تا نگاهم رها گردد،
درهم شكن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب كوتاهم را می كشیدم،
خوابی كه گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی كه چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می كشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه گونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را كشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره ای در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من كنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری كه رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت.
این بار
هنگامی كه سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شكسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم.
مگذار از بالش تاریك تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام كه پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.
روی علف ها چكیده ام.
من شبنم خواب آلود یك ستاره ام
كه روی علف های تاریك چكیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناك علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می كند
كجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوی كاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چكد.
من ستاره چكیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چكیده ام:
شب پر خواهش
و پیكر گرم افق عریان بود.
رگه ی سپید مرمر سبز چمن زمزمه می كرد.
و مهتاب از پلكان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان می رقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می كرد.
پنجره رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اكنون روی علف ها هستم
و نسیمی از كنارم می گذرد.
تپش ها خاكستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
فانوس آهسته بالا و پایین می رود.
هنگامی كه او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم كرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناكش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا كی می لغزی
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
كاش اینجا نچكیده بودم!
هنگامی كه نسیم پیكر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اینجا- در بستر پر علف تاریكی- نچكیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می كند.
مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شكفد.
در تابوت پنجره ام پیكر مشرق می لولد.
مغرب جان می كند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید كم كم
بیدارم
نپندارید در خواب
سایه شاخه ای بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های پشیمانی را پرپر می كنم.