مرگ رنگ
مرگ رنگ عنوان نخستین مجموعه اشعار سهراب سپهری است که چاپ اول آن در سال ۱۳۳۰ منتشر شد. آنطور که در پانویس اولین شعر این کتاب (در قیر شب) آمدهاست، «کتاب مرگ رنگ سالی چند پس از انتشار دچار دستکاری شد.» این دفتر شامل اشعاری در قالب چهارپاره و نیمایی است.
اشعار
دلسرد
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
كی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افكندم در آب،
لیك از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شكست.
كس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای كاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیك بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می كشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.
در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید.
همپای رقص نازك نیزار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد رز سپید.
دیوار سایه ها شده ویران
دست نگاه در افق دور
كاخی بلند ساخته با مرمر سپید
دیرگاهی است كه در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند
لیك پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریكی:
در و دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش هایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است.
دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته كو به رنگ معماست.
نیست هم آهنگ او صدایی، رنگی.
چون من در این دیار، تنها، تنهاست.
گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیك صورت خاموش.
روزی اگر بشكند سكوت پر از حرف،
بام و در این سرای می رود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدایی گویاست.
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیكر او لیك سایه – روشن رایاست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگی دور مانده: موج سرابی.
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پرده دیوار و سایه: پرده خوابی.
خیره نگاهش به طرح خیالی.
آنچه در آن چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموشی اش چون با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت كس نیست.
ره به دورن می برد حمایت این مرغ:
آنچه نیاید به دل، خیال فریب است.
دارد با شهرهای گمشده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشك:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد كسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
كه نگاهی در تماشا سوخت.
گرچه می دانم كه چشمی راه دارد بافسون شب،
لیك می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیرآوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می بیند
آدمی هست كه می پوید راه.
تنش از خستگی افتاده ز كار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشك گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندكی راه چو می پیماید
می كند فكر كه می بیند خواب.
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ كبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یك لبخند.
جغد بر كنگره ها می خواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا، تك تك ، آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود كبود.
تیرگی می آید.
دشت می گیرد آرام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
فكر تاریكی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهانی.
نیست رنگی كه بگوید با من
اندكی صبر ، سحر نزدیك است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای ، این شب چقدر تاریك است!
خنده ای كو كه به دل انگیزم؟
قطره ای كو كه به دریا ریزم؟
صخره ای كو كه بدان آویزم؟
مثل این است كه شب نمناك است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیك، غمی غمناك است
فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر كه :زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شكست…
این خانه را تمامی پی روی آب بود.
پایم خلیده خار بیابان.
جز با گلوی خشك نكوبیده ام به راه.
لیكن كسی ، ز راه مددكاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
كندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.
از هجوم نغمه ای بشكافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من : مرا پنداشتی مرده
و به خاك روزهای رفته بسپرده؟
لیك پندار تو بیهوده است:
پیكر من مرگ را از خویش می راند….
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بر بسته بود.
چشم می لغزید بر یك طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویدم دل : هوس لبخندی است.
خیره چشمانش با من گوید:
كو چراغی كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
آتشی كو كه بسوزد دل ما؟
خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی كلنگ،
سیل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناك زمان می گذرد،
رنگ می ریزد از پیكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.
گاه می لرزد باروی سكوت:
غول ها سر به زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!
تكیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت.
سكوت ، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پیكر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به كمین.
كشیده از پس یك سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیكر.
به راه می نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمین.
چو مار روی تن كوه می خزد راهی ،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
كشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
كشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریك
سكوت بند گسسته است.
دنگ…، دنگ ….
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فكر كه این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیك چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است. ….
دنگ…، دنگ ….
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست كه هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است كه یك پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیكر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ…
فرصتی از كف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا كه جان گیرد در فكر دوام،
این دوامی كه درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فكر زوال.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ…، دنگ ….
دنگ…
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چهارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش، اما
اندیشناك مانده و خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گویی كه قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت. …
بر چهره اش كه حیرت ماسیده روی آن
سه حفره كبود كه خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهرآلود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هرچه هست، روشن و خوانا كشیده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده ای
كه روزهای رفته در آن بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیكر او گرم یك جدال .
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یك سوال.
زخم شب می شد كبود.
در بیابانی كه من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود.
تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،
با خود آوردم ز راهی دور
سنگ های سخت و سنگین را برهنه ای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خیالم رنگ هستی را به پیكرهایشان می بست.
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در این سو ، شسته دیگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیك پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.
تا شبی مانند شب های دگر خاموش
بی صدا از پا در آمد پیكر دیوار:
حسرتی با حیرتی آمیخت.
رنگی كنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغك بی باك
گوش سكوت ساده می آراید
با گوشوار پژواك. …
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شكست
چون سنگ ، بی تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاك های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی كشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شكسته است.
رویای سرزمین
افسانه شكفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور كرد:
رنگی كنار این شب بی مرز مرده است.
تنها ، و روی ساحل،
مردی به راه می گذرد.
نزدیك پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیكر
رو می كند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خاطر را پر رنگ می كند.
انگار
هی میزند كه :مرد! كجا می روی ، كجا؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: كجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان
امواج ، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می كشد به ساحل و می بلعد
یك سایه را كه برده شب از پیكرش شكیب.
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیكر
رو می كند به ساحل و …
در شبی تاریك
كه صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و كسی كس را نمی دید از ره نزدیك ،
یك نفر از صخره های كوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی كند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچكس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را كه از زخم تنش جوشید و روی
صخره ها خشكید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
كه بجا ماند از كف پایش.
گر نشان از هر كه پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچكس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی كه در كار شكفتن بود.
كوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد.
باد می آمد ، ولی خاموش.
ابر پر می زد، ولی آرام.
لیك آن لحظه كه ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی كار كندن را كند آغاز ،
رعد غرید ،
كوه را لرزاند.
برق روشن كرد سنگی را كه حك شد روی آن در لحظه ای
كوتاه
پیكر نقشی كه باید جاودان می ماند.
امشب
باد و باران هر دو می كوبند :
باد خواهد بركند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می كوشند.
می خروشند.
لیك سنگ بی محابا در ستیغ كوه
مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
كوشش هر چیز بیهوده است.
كوه اگر بر خویشتن پیچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی كه رویش كند در یك فرصت باریك
یك نفر كز صخره های كوه بالا رفت
در شبی تاریك.
می خروشد دریا.
هیچكس نیست به ساحل دریا.
لكه ای نیست به دریا تاریك
كه شود قایق
اگر آید نزدیك.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیكرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراك فرو.
هیچكس نیست كه آید از راه
و به آب افكندش.
و دیر وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش،
موجی آشفته فرا می رسد از راه كه گوید با ما
قصه یك شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب
صبح آن شب ، كه به دریا موجی
تن نمی كوفت به موجی دیگر ،
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.
پس كشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای كه هست
در همین لحظه غمناك بجا
و به نزدیكی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج كه می گوید باز
از شب طوفانی
داستانی نه دراز.
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان كه من به روی خویش
در این خلوت كه نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست! …
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت كه حیرت نقش دیوار است؟
حرف ها دارم
با تو ای مرغی كه می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
كز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از كف من می ربایی؟
در كجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یك مرداب
یا كه می شویی كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می كنی پروا؟
می مكم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاكسترش را با نگاه خویش می كاوم.
از پی نابودی ام ، دیری است
زهر میریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم
تا كند آلوده با آن شیر
پس برای آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،
می كند رفتار با من نرم.
لیك چه غافل!
نقشه های او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش.
او نمی داند كه روییده است …
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند كه من در زهر می شویم
پیكر هر گریه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكرمن زنده،
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من.