حجم سبز

1346
هفتمین دفتر هشت کتاب

حجم سبز نام هفتمین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است که نخستین بار در سال ۱۳۴۶ توسط انتشارات روزن چاپ شده‌است. سپهری این کتاب را به بیوک مصطفوی تقدیم کرد.

پرهای زمزمه

آه‌، در ایثار سطح ها چه شكوهی است!
ای سرطان شریف عزلت‌!

سطح من ارزانی تو باد!

یك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیرهنش بود.
از علف خشك آیه های قدیمی
پنجره می بافت‌.
مثل پریروزهای فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفاف آبی شط ها
پر شده بود.
یك نفر آمد كتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها گشید.
عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم‌.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر.

از كلماتی كه زندگی شان ، در وسط آب می گذشت‌.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یك كبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت‌.

نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت‌.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی كرد.
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.

عصر
چند عدد سار

دور شدند از مدار حافظه كاج‌.
نیكی جسمانی درخت بجا ماند.
عطف اشراق روی شانه من ریخت‌.

حرف بزن‌، ای زن شبانه موعود!
زیر همین شاخه های عاطفی باد
كودكی ام را به دست من بسپار.
در وسط این همیشه های سیاه
حرف بزن ، خواهر تكامل خوشرنگ‌!
خون مرا پر كن از ملایمت هوش .
نبض مرا روی زبری نفس عشق
فاش كن‌.
روی زمین های محض
راه برو تا صفای باغ اساطیر.
در لبه فرصت تلالو انگور
حرف بزن ، حوری تكلم بدوی !
حزن مرا در مصب دور عبادت
صاف كن‌.

در همه ماسه های شور كسالت
حنجره آب را رواج بده‌.

بعد
دیشب شیرین پلك را
روی چمن های بی تموج ادراك
پهن كن‌.

بزرگ بود بزرگ بود
و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شكل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلك هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما كوچاند.

به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر كرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تكرار بود.

و او به سبك درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه كودكی باد را صدا می كرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یك شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشیدیم
و مثل لهجه یك سطل آب تازه شدیم‌.

و ابرها دیدیم
كه با چقدر سبد
برای چیدن یك خوشه بشارت رفت‌.

ولی نشد
كه روبروی وضوح كبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز كشید
و هیچ فكر نكرد
كه ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یك سیب
چقدر تنها ماندیم‌. چقدر تنها ماندیم‌.

صدا كن مراصدا كن مرا.
صدای تو خوب است‌.

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
كه در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراك یك كوچه تنهاترم‌.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است‌.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی كرد.
و خاصیت عشق این است‌.

كسی نیست‌،
بیا زندگی را بدزدیم‌، آن وقت
میان دو دیدار قسمت كنیم‌.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم‌.
بیا زودتر چیزها را ببینیم‌.
ببین‌، عقربك های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می كنند.
بیا آب شو مثل یك واوه در سطر خاموشی ام‌.

بیا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم كن
(و یك بار هم در بیابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یك سنگ‌،
اجاق شقایق مرا گرم كرد.)

در این كوچه هایی كه تاریك هستند
من از حاصل ضرب تردید و كبریت می ترسم‌.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم‌.
بیا تا نترسم من از شهرهایی كه خاك سیاشان چراگاه
جرثقیل است‌.
مرا باز كن مثل یك در به روی هبوط گلابی در این عصر
معراج پولاد.
مرا خواب كن زیر یك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات‌.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.

و من‌، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو،
بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حكایت كن از بمب هایی كه من خواب بودم‌، و افتاد.
حكایت كن از گونه هایی كه من خواب بودم‌، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری كه چرخ زره پوش از روی رویای كودك
گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی
بست‌.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراكی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من‌، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم‌،
تو را در سرآغاز یك باغ خواهم نشانید. تو را در سرآغاز یك باغ خواهم نشانید

كفش هایم كو،كفش هایم كو،
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ‌.
مادرم در خواب است‌.
و منوچهر و پروانه‌، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست‌.

صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

باید امشب بروم‌.

من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم‌.
هیچ چشمی‌، عاشقانه به زمین خیره نبود.
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد.
هیچ كسی زاغچه یی را سر یك مزرعه جدی نگرفت‌.

من به اندازه یك ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
– دختر بالغ همسایه –
پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.

چیزهایی هم هست‌، لحظه هایی پر اوج
(مثلاً شاعره یی را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت‌.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم‌.

باید امشب چمدانی را
كه به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم

كه درختان حماسی پیداست‌،
رو به آن وسعت بی واوه كه همواره مرا می خواند.
یك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش هایم كو؟ كفش هایم كو؟

من در این تاریكی
فكر یك بره روشن هستم

كه بیاید علف خستگی ام را بچرد.

من در این تاریكی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
كه دعاهای نخستین بشر را تر كرد.

من در این تاریكی
درگشودم به چمن های قدیم‌،
به طلایی هایی‌، كه به دیوار اساطیر تماشا كردیم‌.

من در این تاریكی
ریشه ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ‌، آب را معنی كردم‌.

پشت كاجستان ، برف‌.
برف‌، یك دسته كلاغ‌.

جاده یعنی غربت‌.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب‌.
شاخ پیچك و رسیدن‌، و حیاط‌.

من ، و دلتنگ‌، و این شیشه خیس‌.
می نویسم‌، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشك‌.

یك نفر دلتنگ است‌.
یك نفر می بافد.
یك نفر می شمرد.
یك نفر می خواند.

زندگی یعنی : یك سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها كم نیست : مثلا این خورشید،
كودك پس فردا،

كفتر آن هفته‌.

یك نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است‌.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان‌،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس‌.

صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاك است‌.

میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف ، نخ های تماشا ، چكه های وقت‌.
طراوت روی آجرهاست‌، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واوه های ماست‌.
دهان گلخانه فكر است‌.

سفرهایی ترا در كوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریك می گویند.

چرا مردم نمی دانند
كه لادن اتفاقی نیست ،
نمی دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهای شط
دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
كه در گل های نا ممكن هوا سرد است؟

از هجوم روشنایی شیشه های در تكان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.

چای را خوردیم روی سبزه زار میز.

ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های كوچك من زیر لادن ها نهان بودند.
یك عروسك پشت باران بود.

ابرها رفتند.
یك هوای صاف ، یك گنجشك‌، یك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر می كردم‌:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.

در گشودم‌:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من‌.
آب را با آسمان خوردم‌.
لحظه های كوچك من خواب های نقره می دیدند.

من كتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت‌.

نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر می كرد.
مرتع ادراك خرم بود.

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می كندم‌.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج‌،
در اتاق من صدای كاهش مقیاس می آمد.
لحظه های كوچك من تا ستاره فكر می كردند.

خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می كرد:
یك فضای باز ، شن های ترنم‌، جای پای دوست ….

مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.

ناتمام است درخت‌.
زیر برف است تمنای شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حیات‌.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی كه نه افزایش یك ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام‌.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بكنم
من كه در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بكشم

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام

و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است‌.

حرف هایم ، مثل یك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم‌:
آفتابی لب درگاه شماست
كه اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش كوهستان نیست
همچنانی كه فلز ، زیوری نیست به اندام كلنگ .
در كف دست زمین گوهر ناپیدایی است
كه رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیك بشارت دادم

و به نزدیكی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت‌.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه‌.

زیر بیدی بودیم‌.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز كنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم كه بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر كوه رسولی دیدند

ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كردیم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش‌.
جیبشان را پر عادت كردیم‌.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم‌.

گوش كن ، دورترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است‌، و یكدست ، و باز.

شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلكان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،

گوش كن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریكی نیست‌.
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی كلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یك قطعه آواز به خود
جذب كنند.
پارسایی است در آنجا كه ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است كه از حادثه عشق
تر است‌.

با سبد رفتم به میدان‌، صبح گاهی بود.با سبد رفتم به میدان‌، صبح گاهی بود.

میوه ها آواز می خواندند.
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند.
در طبق ها، زندگی روی كمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید.
اضطراب باغ ها در سایه هر میوه روشن بود.
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می كرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد.
بینش هم شهریان‌، افسوس‌،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود.

من به خانه بازگشتم‌، مادرم پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
– میوه های بی نهایت را كجا می شد میان این سبد جا داد؟
– گفتم از میدان بخر یك من انار خوب‌.
– امتحان كردم اناری را
انبساطش از كنار این سبد سر رفت‌.
– به چه شد، آخر خوراك ظهر …
– …

ظهر از آیینه ها تصویر به تا دوردست زندگی می رفت‌.

تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی،

شب درون آستین هامان‌.

می گذشتیم از میان آبكندی خشك‌.
از كلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
كوله بار از انعكاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری‌.

زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد.
پای پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین
می كند.
چو بدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یك از ما آسمانی داشت در هر انحنای فكر.
هر تكان دست ما با جنبش یك بال مجذوب سحر می خواند.
جیب های ما صدای جیك جیك صبح های كودكی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از كنار قریه های آشنا با فقر

تا صفای بیكران می رفت‌.

بر فراز آبگیری خود بخود سرها خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست‌.

قایقی خواهم ساخت‌،
خواهم انداخت به آب‌.

دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم چنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان‌.

هم چنان خواهم راند.
هم چنان خواهم خواند: «دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت‌.
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری‌، سرخوشی ها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی‌، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»

هم چنان خواهم خواند.
هم چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره ها رو به تجلی باز است‌.
بام ها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری
می نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتی است‌.
مردم شهر به یك چینه چنان می نگرند
كه به یك شعله‌، به یك خواب لطیف‌.
خاك‌، موسیقی احساس تو را می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است

كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان
است‌.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری است‌!
قایقی باید ساخت‌. قایقی باید ساخت

به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم‌.

پشت هیچستان جایی است‌.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
كه خبر می آرند، از گل واشده دورترین بوته خاك‌.
روی شن ها هم‌، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است
كه صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان‌، چتر خواهش باز است‌:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی‌، سایه نارونی تا ابدیت جاری است‌.

به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا كه ترك بردارد
چینی نازك تنهایی من‌. چینی نازك تنهایی من‌.

برای ابوالقاسم سعیدی 

«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسید سوار.
آسمان مكثی كرد.

رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاریكی شن ها
بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت‌:

«نرسیده به درخت‌،
كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ‌، سر به در می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی‌،
دو قدم مانده به گل‌،
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی‌:
كودكی می بینی
رفته از كاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست كجاست.»

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عكس تنهایی خود را در آب ،

آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند: « هیچ تقصیر درختان نیست.»
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد كه برد.

به درك راه نبردیم به اكسیژن آب‌.
برق از پولك ما رفت كه رفت‌.
ولی آن نور درشت ،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت‌.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت كن

و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است‌.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم‌.

ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب‌.

روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم‌.
باغ همسایه چراغش روشن‌،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب كوزه آب‌.

غوك ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی‌.

كوه نزدیك من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست‌.
سنگ ها پیدا نیست‌، گلچه ها پیدا نیست‌.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست‌.

نیمه شب با ید باشد.
دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام‌.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.

یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم‌.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم‌،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب‌.
یاد من باشد ، هر چه پروانه كه می افتد در آب ، زود از آب
در آرم‌.
یاد من باشد كاری نكنم ، كه به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم‌.
یاد من باشد تنها هستم‌.

ماه بالای سر تنهایی است‌.

دشت هایی چه فراخ‌!
كوه هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:
پی خوابی شاید،
پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.

پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود، كه صدایم می زد.

پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:
چه كسی با من‌، حرف می زند؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم‌.
یونجه زاری سر راه‌.
بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك‌.

لب آبی

گیوه ها را كندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است‌!
نكند اندوهی‌، سر رسد از پس كوه‌.
چه كسی پشت درختان است؟
هیچ‌، می چرخد گاوی در كرد.
ظهر تابستان است‌.
سایه ها می دانند، كه چه تابستانی است‌.
سایه هایی بی لك‌،
گوشه یی روشن و پاك‌،
كودكان احساس‌! جای بازی این جاست‌.
زندگی خالی نیست‌:
مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.
آری
تا شقایق هست‌، زندگی باید كرد.

در دل من چیزی است‌، مثل یك بیشه نور، مثل خواب دم
صبح

و چنان بی تابم‌، كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر كوه‌.
دورها آوایی است‌، كه مرا می خواند.»

آب را گل نكنیم‌:
در فرودست انگار، كفتری می خورد آب‌.

یا كه در بیشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی‌، كوزه ای پر می گردد.

آب را گل نكنیم‌:
شاید این آب روان‌، می رود پای سپیداری‌، تا فرو شوید
اندوه دلی‌.
دست درویشی شاید، نان خشكیده فرو برده در آب‌.

زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نكنیم‌:
روی زیبا دو برابر شده است‌.

چه گوارا این آب‌!
چه زلال این رود!
مردم بالادست‌، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان‌، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان‌،

بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست‌.
ماهتاب آن جا، می كند روشن پهنای كلام‌.
بی گمان در ده بالادست‌، چینه ها كوتاه است‌.
مردمش می دانند، كه شقاق چه گلی است‌.
بی گمان آن جا آبی‌، آبی است‌.
غنچه ای می شكفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
كوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نكردندش‌، ما نیز
آب را گل نكنیم‌.

آسمان‌، آبی تر،
آب آبی تر.

من در ایوانم‌، رعنا سر حوض‌.

رخت می شوید رعنا.
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت‌: موسم دلگیری است‌.
من به او گفتم‌: زندگانی سیبی است‌، گاز باید زد
با پوست‌.

زن همسایه در پنجره اش‌، تور می بافد، می خواند.
من «ودا» می خوانم‌، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی‌، مرغی‌، ابری‌.

آفتابی یكدست‌.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را، می كنم دانه‌، به دل می گویم‌:
خوب بود این مردم‌، دانه های دلشان پیدا بود.

می پرد در چشمم آب انار: اشك می ریزم‌.
مادرم می خندد.
رعنا هم‌.

روزی
خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها ، نور خواهم ریخت .
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب‌! سیب آوردم ،
سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را ، گوشواره ای دیگر خواهم بخشید.
كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ‌!
دوره گردی خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت .
جار خواهم زد: آی شبنم ، شبنم ، شبنم‌.
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریكی است‌،
كهكشانی خواهم دادش .
روی پل دختركی بی پاست ، دب آكبر را بر گردن او
خواهم آویخت‌.
هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار ، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت : كاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را ، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پیوست ، خواب كودك را با زمزمه
زنجره ها.
بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
گلدان ها ، آب خواهم داد.

خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش
خواهم ریخت‌.
مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری ، میخكی خواهم كاشت‌.
پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند.
هر كلاغی را ، كاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهی دارد غوك !
آشتی خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت‌.

نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت‌.

ابری نیست .
بادی نیست‌.

می نشینم لب حوض‌:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب‌.
پاكی خوشه زیست‌.

مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیك : لای گل های حیاط‌.

نور در كاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، كه از آن ، چهره من پیداست‌.
چیزهایی هست ، كه نمی دانم‌.
می دانم ، سبزه ای را بكنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم‌.
راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم‌.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت‌.

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج‌.
پرم از سایه برگی در آب‌:
چه درونم تنهاست‌.

شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت‌.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه‌، كه خدا پیدا بود.

در بلندی ها، ما
دورها گم‌، سطح ها شسته‌، و نگاه از همه شب نازك تر.
دست هایت‌، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه انس‌، با نفس هایت آهسته ترك می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ‌.
از شرابی دیرین‌، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب‌، روی رفتارت‌.
تو شگرف‌، تو رها، و برازنده خاك‌.

فرصت سبز حیات‌، به هوای خنك كوهستان می پیوست‌.
سایه ها برمی گشت‌.
و هنوز، در سر راه نسیم‌.
پونه هایی كه تكان می خورد.
جذبه هایی كه به هم می خورد.