آوار آفتاب
آوار آفتاب نام سومین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد. آنطور که در پانویس اولین شعر این کتاب (بی تار و پود) آمدهاست: «شعرهای این کتاب در سال ۱۳۳۷ برای چاپ آمادهبود.»
اشعار
محراب
ای همه سیماها
در سفر آن سوها
تارا
خوابی در هیاهو
بیراهه ای در آفتاب
موج نوازشی ، ای گرداب
نزدیك آی
نیایش
برتر از پرواز
راه واره
دروگران پگاه
شب هم آهنگی
میوه تاریك
آوای گیاه
پرچین راز
سایبان آرامش ما ، ماییم
كو قطره وهم
دیاری دیگر
شكست كرانه
فراتر
غبار لبخند
ای نزدیك
روزنه ای به رنگ
آن برتر
همراه
گل آیینه
شاسوسا
طنین
بی تار و پود
شكست كرانه
تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی.
«من» بود و «تو» یی:
نماز و محرابی.
در سرای ما زمزمه ای ، در كوچه ما آوازی نیست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشكیده است.
اینجا، ای همه لب ها ! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.
پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب هستی مرده
است.
ستون های مهتابی ما را ، پیچك اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ما
بدر برده است.
ای همه هشیاران ! بر چه باغی در نگشودیم ، كه عطر فریبی
به تالار نهفته ما نریخت ؟
ای همه كودكی ها ! بر چه سبزه ای ندویویم، كه شبنم
اندوهی بر ما نفشاند ؟
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان ! در كجا شهپر ما ، از سبكبالی پروانه
نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهر از چاه افق بر آمد.
كنار نرده مهتابی ما ، كودكی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
در چه دیاری آیا ، اشك ما در مرز دیگر مهتابی خواهد
چكید؟
ای همه سیماها ! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.
ایوان تهی است ، و باغ از یاد مسافر سرشار.
در دره آفتاب ، سر برگرفته ای:
كنار بالش تو ، بید سایه فكن از پا در آمده است.
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته ها ، كو سایه لبخندی كه گذر كند ؟
از شكاف اندیشه ، كو نسیمی كه درون آید ؟
سنگریزه رود ، برگونه تو می لغزد.
شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید.
ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ورف است.
می گریی، و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی.
از تارم فرود آمدم ، كنار بركه رسیدم.
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد.رشته عطری
گسست.
آب از سایه افسوسی پر شد.
موجی غم را به لرزش نی ها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم، به تارم بر آمدم، به آیینه
رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد: خواب آیینه شكست.
از تارم فرود آمدم ، میان بركه و آیینه ، گویا گریستم.
آبی بلند را می اندیشم ، و هیاهوی سبز پایین را.
ترسان از سایه خویش ، به نی زار آمده ام.
تهی بالا را می ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.
دشمنی كو ، تا مرا از من بركند ؟
نفرین به زیست : تپش كور !
دچار بودن گشتم ، و شبیخونی بود. نفرین !
هستی مرا برچین ، ای ندانم چه خدایی موهوم!
نیزه من ، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود ، كه این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست : دلهره شیرین !
نیزه ام – یار بیراهه های خطر – را تن می شكنم.
صدای شكست ، در تهی حادثه می پیچد . نی ها بهم می ساید.
ترنم سبز می شكافد:
نگاه زنی ، چون خوابی گوارا، به چشمانم می نشیند.
ترس بی سلاح مرا از پا می فكند.
من – نیزه دار كهن – آتش می شوم.
او – دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.
دستم را می گیرد
و ما – دو مردم روزگاران كهن- می گذریم.
به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان ، گهواره روان را نوسان می دهیم.
آبی بلند ، خلوت ما را می آراید.
ای كرانه ما ! خنده گلی در خواب ، دست پارو زن ما را
بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گل ها چكنیم ؟
جویای شبانه نابیم، با شبیخون روزن ها چكنیم؟
آن سوی باغ ، دست ما به میوه بالا نرسید.
وزیدیم، و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاك افتادیم ، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.
تاریكی محراب ، آكنده ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند ، تا سردی سنگ : خاموشی غم.
از كودكی ما ، تا این نسیم : شكوفه – باران فریب.
برگردیم ، كه میان ما و گلبرگ ، گرداب شكفتن است.
موج برون به صخره ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم ، و ستاره همدردی از شب هستی
سر می زند.
ما می رویم ، و آیا در پی ما ، یادی از درها خواهد گذشت ؟
ما می گذریم ، و آیا غمی بر جای ما ، در سایه ها خواهد
نشست؟
برویم از سایه نی ، شاید جایی ، ساقه آخرین ، گل برتر را
در سبد ما افكند.
كوهساران مرا پر كن، ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی- آب تاریك خروشان – كه هست مرا
فرو پیچد و برد!
تو ناگهان زیبا هستی. اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، آسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم، درها را گشودم، شاخه را خواندم.
افتاده باد آن برگ، كه به آهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو لرزید: رویا در هم شد.
تپیدی: شیره گل بگردش آمد.
بیدار شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی: سیم جاده غرق نوا شد.
در كف تست رشته دگرگونی.
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر غم می كند، و فراموشی كیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!
سر برزن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاك!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیكران تو می ترسم ، ای دوست! موج نوازشی.
بام را برافكن ، و بتاب ، كه خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشكن ، وهم را دو نیمه كن ، كه منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، كه رسیده است.
دیری است، كه خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی
بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، كه جدا
مانده ام.
به سرچشمه «ناب» هایم بردی ، نگین آرامش گم كردم ، و
گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری كو میان شعله و باد،دور از همهمه
خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، كه آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، كه بلند آسمانه ی زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده
هوای فراموشی كند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم
در من گرفت.
و بیندیش ، كه سودایی مرگم . كنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، كه پوشیده از خزه
نامم.
بروی ، كه تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها
شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیك آی، تا من سراسر «من» شوم.
نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فكندیم.
كنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت. درنگی كردیم.
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم .
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شكافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید.
لرزان ، گریستیم. خندان ، گریستیم.
رگباری فرو كوفت : از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها
شدیم.
سایه را به دره رها كردیم. لبخند را به فراخنای تهی
فشاندیم .
سكوت ما به هم پیوست ، و ما «ما» شدیم .
تنهایی ما در دشت طلا دامن كشید.
آفتاب از چهره ما ترسید .
دریافتیم ، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتی، و خدا شدی .
دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما ، بال از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بینایی است :
ساقه به بالا می رود . میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناك
است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتوی میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر وبم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شكند: دریچه قفس بی تاب است.
دریا كنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید . به كرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست . دریا – پریان مدهوشند . آب از نفس افتاده
است.
لحظه من در راه است. و امشب – بشنوید از من –
امشب ، آب اسطوره ای را به خاك ارمغان خواهد كرد.
امشب ، سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد.
امشب ، لبخندی به فراترها خواهد ریخت.
بی هیچ صدا ، زورقی تابان ، شب آبها را خواهد شكافت.
زورق رانان توانا ، كه سایه اش بر رفت و آمد من افتاده است ،
كه چشمانش گام مرا روشن می كند،
كه دستانش تردید مرا می شكند،
پارو زنان ، از آن سوی هراس من خواهد رسید.
گریان ، به پیشوازش خواهم شتافت.
در پرتوی یك رنگی ، مروارید بزرگ را در كف من خواهد نهاد.
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان
نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها برمی خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریك می شود، جوشش چشمه می شكند.
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری ، و آیینه نفس می كشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشمم به راه تو
نیست.
پگاه ، دروگران از جاده روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.
لب ها می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می كشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را
پرپر می كند.
به سقف جنگل می نگری: ستارگان در خیسی چشمانت
می دوند.
بی اشك ، چشمان تو نا تمام است، و نمناكی جنگل
نارساست.
دستانت را می گشایی ، گره تاریكی می گشاید.
لبخند می زنی ، رشته رمز می لرزد.
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می كند.
بیا با جاده پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابدیت باز است.آفتابی شویم.
چشمان را بسپاریم ، كه مهتاب آشنایی فرود آمد.
لبان را گم كنیم، كه صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم ، كه شكوه روییدن در ما
می گذرد.
باد می شكند ، شب راكد می ماند. جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشك هم آهنگی را می شنویم ، و شیره گیاهان
به سوی ابدیت می رود.
باغ باران خورده می نوشید نور .
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ آمد ، درونش تابناك ،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.
شاخه خم می شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش های سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.
در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او :
دیده بود آن را به خوابی ناشناس.
در جنون چیدن از خود دور شد.
دست او لرزید ، ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه كند:
دست آمد ، میوه را چید از درخت.
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاك جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشكافت، روشنی ام روشن نكرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها كردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه كسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه كرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز
از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریك بزرگ ، من ماندم و همهمه
آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریكی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شكافد ، لبخند می شكفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ،
مسافر میان سنگینی پلك و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای كودك ! شاخسار زمرد تنها نبود ،
بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو
ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ،
نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یك
درخت نهادی ، به بالش یك وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر
ساكت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب كردی ، در شب
گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه – بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن كردی ، بر بت شكوفه
شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شك پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز
افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه
ای به اوج.
گریستی، «من» بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای «من» ، كودك تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه
می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز
گرفته نور.
و تو تنهاترین «من» بودی.
وتونزدیكترین «من» بودی.
وتورساترین «من» بودی، ای «من» سحرگاهی، پنجره ای
برخیرگی دنیاها سرانگیز!
در هوای دو گانگی ، تازگی چهره ها پژمرد.
بیایید از سایه – روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
و اگر جا پایی دیدیم ، مسافر كهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران ، نوشابه جادو
سر كشیم.
شب بوی ترانه ببوییم، چهره خود گم كنیم.
از روزن آن سوها بنگریم، در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر كنیم.
نیاویزیم، نه به بند گریز، نه به دامان پناه.
نشتابیم ، نه به سوی روشن نزدیك ، نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم ، پس به چشمه رویم.
دم صبح ، دشمن را بشناسیم ، و به خورشید اشاره كنیم.
ماندیم در برابر هیچ ، خم شدیم در برابر هیچ ، پس نماز
ما در را نشكنیم.
برخیزیم ، و دعا كنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیك ما شب بی دردی است ، دوری كنیم.
كنار ما ریشه بی شوری است، بر كنیم.
و نلرزیم ، پا در لجن نهیم ، مرداب را به تپش در آییم.
آتش را بشویم، نی زار همهمه را خاكستر كنیم.
قطره را بشویم، دریا را در نوسان آییم.
و این نسیم ، بوزیم ، و جاودان بوزیم.
و این خزنده ، خم شویم ، و بینا خم شویم.
و این گودال ، فرود آییم ، و بی پروا فرود آییم.
برخود خیمه زنیم ، سایبان آرامش ما ، ماییم.
ما وزش صخره ایم ، ما صخره وزنده ایم.
ما شب گامیم، ما گام شبانه ایم.
پروازیم ، و چشم براه پرنده ایم.
تراوش آبیم، و در انتظار سبوییم.
در میوه چینی بی گاه، رویا را نارس چیدند، و تردید
از رسیدگی پوسید.
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم : به درخت ، درخت را
پاسخ دهیم.
و دو كران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.
برویم ، برویم، و بیكرانی را زمزمه كنیم.
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شكافت ؟
در بیداری سهمناك
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شكوه لب بستگی یك ریگ
و از كنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیكرانی بركه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین كشید
و كبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، كو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم كرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می كشد.
به طراوت خاك دست می كشم،
نمناكی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیك می شوم،
نا پیدایی دو كرانه را زمزمه می كند.
رمزها چون انار ترك خورده نیمه شكفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیكران تو زنبوری پر می زند.
میان لحظه و خاك ، ساقه گرانبار هراسی نیست.
همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.
تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:
تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.
نه در این خاك رس نشانه ترس
و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت.
در صدای پرنده فروشو.
اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی كند.
در پرواز عقاب
تصویر ورطه نمی افتد.
سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.
و فراتر:
میان خوشه و خورشید
نهیب داس از هم درید.
میان لبخند و لب
خنجر زمان در هم شكست.
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوكران لبخند می زند.
– این تو بودی كه هر وزشی ، هدیه ای نا شناس به دامنت
می ریخت ؟
– و اینك هر هدیه ابدیتی است.
– این تو بودی كه طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه كشیدی ؟
– واینك چشمه نزدیك ، نقشش در خود می شكند.
– گفتی نهال از طوفان می هراسد.
– و اینك ببالید ، نو رسته ترین نهالان!
كه تهاجم بر باد رفت.
– سیاه ترین ماران می رقصند.
– و برهنه شوید، زیباترین پیكرها!
كه گزیدن نوازش شد.
می تازی ، همزاد عصیان !
به شكار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و كمان سرشار.
اینجا كه من هستم
آسمان ، خوشه كهكشان می آویزد،
كو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در بركه فیروزه گون، گل های سپید
می كنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا – افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می كشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه – آفتاب دیارت قصه «خیر و شر» می شنوی.
من شكفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازك دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یك برگ.
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم – لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
« جلوه اش با بوی خنك آمیخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
« خیره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود ، او تاریك خواند:
«طرح ها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پیكرش افتاد ، گفت:
« آفت پژمردگی نزدیك او.»
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریك او.
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
و اینك ، شاخه نزدیك ! از سر انگشتم پروا مكن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیك !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شكستم
و اینك ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیك!
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی كجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من كجا، خاك فراموشی كجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
به كنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شكست.
دستم را در تاریكی اندوهی بالا بردم
و كهكشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار كاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیكران ریگستان سكوت را،
و او
پیكره اش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شكوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریكی رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد كودكی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می كشیدند،
درها عبور غمناك مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریكی ، به من
پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیكرت شعله گمشده را
بربایم.
دستم را به سراسر شب كشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریكی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم كردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاكی غربت ها ، فراموشی
آتش هاست.
میان ما « هزار و یك شب» جست و جوهاست.
شبنم مهتاب می بارد.
دشت سرشار از بخار آبی گل های نیلوفر.
می درخشد روی خاك آیینه ای بی طرح .
مرز می لغزد ز روی دست.
من كجا لغزیده ام در خواب ؟
مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او ، خدای دشت، می پیچد صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیفشانید.
دانه ای تاریك مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاك آیینه نهان سازید.
مو پریشان های باد از تن بدر آورده تور خواب
دانه را در خاك ترد و بی نم آیینه می كارند.
او ، خدای دشت، می ریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش می سوزد اكنون دانه تاریك،
خاك آیینه كنید از اشك گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار و پود خاك می لرزد.
می وزد بر نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
كو كلید نقره درهای بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشم ها را كرده سرشار از مه تصویر!
باز كن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند.
– حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد !
برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هم آوا:
او ز روزن های عطر آلود
روی خاك لحظه های دور می بیند گلی همرنگ،
لذتی تاریك می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا.
– كیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟
دست های شب مه آلود است.
شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا.
كیست این آتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه درزیر غبار ماه :
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخه عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشته گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
من درونم نور- باران قصر سیم كودكی بودم،
جوی رویاها گلی می برد.
همره آب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریك نومیدی فرو می رفت.
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از هم ، در كجا سرگشته می رفتیم
ما ، دو شط وحشی آهنگ ،
ما ، دو مرغ شاخه اندوه ،
ما ، دو موج سركش همرنگ ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت :
تارهای نقش می پیچد به گرد پنجه های او.
ای نسیم سرد هشیاری !
دور كن موج نگاهش را
از كنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه های روشنایی می شكافد صخره شب را.
زیر چرخ وحشی گردونه خورشید
بشكند گر پیكر بی تاب آیینه
او چو عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او. گل بی طرح آیینه.
او ، شكوه شبنم رویا.
– خواب می بیند نهال شعله گویا تند بادی را.
كیست می لغزاند امشب دود را بر چهره مرمر؟
او ، خدای دشت نیلوفر،
جام شب را می كند لبریز آوایش:
زیر برگ آیینه را پنهان كنید از چشم.
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بیكران دشت ها را در نوردیده ،
می رسد آهنگشان از مرز خاموشی:
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریكی.
رنگ می بازد شب جادو
گم شده آیینه در دود فراموشی.
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاكستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.
كنار مشتی خاك
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
نوسان ها خاك شد
و خاك ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاك بسپار.
اوج خودم را گم كرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای كه به روی
احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی كه روی چهره مادرم
نوسان می كند.
از پنجره
غروب را به دیوار كودكی ام تماشا می كنم.
بیهوده بود ، بیهوده بود.
این دیوار ، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها ، و دریچه روشن قصه ها ، زیر این آوار
رفت.
آن طرف ، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی كاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی ، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
«من » دیرین روی این شبكه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه – آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را
در ترسی شیرین تماشا كرد.
خورشید ، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
انگشتم خاك ها را زیر و رو می كند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می كشد، تصویری سبز: شاخه ها ، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می كنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم ، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب ، بال هایم را می سوزاند ، و من در نفرت بیداری
به خاك می افتم.
كسی روی خاكستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام كشیده شد، من سایه شدم:
«شاسوسا» تو هستی؟
دیر كردی:
از لالایی كودكی ، تا خیرگی این آفتاب ، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبكه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریكی صدایت می زنم:«شاسوسا» ! این دشت آفتابی را شب كن
تا من، راه گمشده ای را پیدا كنم، و در جاپای خودم خاموش شوم. « شاسوسا» ، وزش سیاه و برهنه!
خاك زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سكوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان ، طرح چهره اش از هم پاشید ، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشك آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم كرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
«من » دیرین ، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی كه مرد
رویای شبكه ها ، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیكم، سیاهی من پیداست:
در شب «آن روزها» فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید ، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می كند.
پشت این دیوار، كتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاك باز كردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های كودكی ام ، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
كنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
«شاسوسا» روی مرمر سیاهی روییده بود:
«شاسوسا»، شبیه تاریك من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریكم كن، تاریك تاریك، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی ، سفری به تاریكی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی كابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اكنون از مرز
تاریكی می گذرد.
قافله از رودی كم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
«شاسوسا»! «شاسوسا»!
در مه تصویر ها، قبر ها نفس می كشند.
لبخند ” شاسوسا ” به خاك می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: كتیبه ای !
سنگ نوسان می كند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشكفد: ابدیت در شاخه هاست.
كنار مشتی خاك
در دور دست خودم ، تنها ، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند
به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها كردم.
رویای كلید از دستم افتاد.
كنار راه زمان دراز كشیدم.
ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.
خاك تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریك اندامت را شنیدم:
«نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریكی تو.»
سكوتم را شنیدی:
« بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.»
چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.
در بیداری لحظه ها
پیكرم كنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشكم را در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سركرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختی تابان
پیكرم را در ریشه سیاهش بلعید.
طوفانی سررسید
و جاپایم را ربود.
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شكست.
خیالی از هم گسیخت.