شرق اندوه
شرق اندوه نام چهارمین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که اولین چاپ آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد.
اشعار
و چه تنها
می رفتیم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سیاه !
راهی بود از ما تا گل هیچ .
مرگی در دامنه ها ، ابری سر كوه ، مرغان لب زیست.
می خواندیم: «بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به كران،
و صدایی به كویر.»
می رفتیم، خاك از ما می ترسید، و زمان بر سر ما
می بارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب ، و نهان ها آوایی افشاندند.
ما خاموش ، و بیابان نگران، و افق یك رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها
پر خواب.
خوابیدیم. می گویند: دستی در خوابی گل می چید.
ای درخور اوج ! آواز تو در كوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل كردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریكی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی كه خنك، و چناری كه به فكر،
و روانی كه پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبك، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست،
و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و كبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شكوهی
در پنجه ی باد.
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی كاج و من و
ترس !
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر
خاموش پیام!
افتاد . و چه پژواكی كه شنید اهریمن. و چه لرزی كه
دوید از بن غم تا به بهشت.
من در خویش ، و كلاغی لب حوض.
خاموشی، و یكی زمزمه ساز.
تنه ی تاریكی ، تبر نقره ی نور.
و گوارایی بی گاه خطا. بوی تباهی ها، گردش زیست.
شب دانایی. و جدا ماندم : كو سختی پیكرها، كو بوی زمین،
چینه بی بعد پری ها؟
اینك باد، پنجره ام رفته به بی پایان . خونی ریخت، بر سینه
من ریگ بیابان باد!
چیزی گفت، و زمان ها بر كاج حیاط ، همواره وزید و وزید.
اینهم گل اندیشه ، آنهم بت دوست.
نی ، كه اگر بوی لجن می آید، آنهم غوك ، كه دهانش
ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری : روزن زیبای زمان.
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست،
خیره به من : غم نامیرا.
یدستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد ، هر
قطره شود خورشیدی
باشد كه به صد سوزن نور ، شب ما را بكند
روزن روزن.
ما بی تاب ، و نیایش بی رنگ .
از مهرت لبخندی كن ، بنشان بر لب ما
باشد كه سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته پنهان تماشاییم.
ز تجلی ابری كن ، بفرست ، كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوری بشكافیم ، باشد كه ببالیم و
به خورشید تو پیوندیم.
ما جنگل انبوه دگرگونی.
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر ، برهم تاب ، برهم پیچ :
شلاقی كن ، و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما ، در ما، جنگل یكرنگی به در
آرد سر.
چشمان بسپردیم ، خوابی لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم ، و شود سیراب
از تابش تو ، و فرو افتد.
بینایی ره گم كرد.
یاری كن ، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما ، همه تو.
ما چنگیم: هر تار از ما دردی ، سودایی.
زخمه كن از آرامش نامیرا ، ما را بنواز
باشد كه تهی گردیم ، آكنده شویم از والا« نت»
خاموشی.
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گیرد هستی ما را ، و دگر نقشی
ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بی شكلی ، گذران از مروارید زمان و مكان
باشد كه بهم پیوندد همه چیز ، باشد كه نماند
مرز، كه نماند نام.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد كه شیار پریدین در تو شود خاموش.
درها به طنین های تو وا كردم.
هر تكه نگاهم را جایی افكندم، پر كردم هستی ز نگاه .
بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم
به نماز.
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود، برچیدم، پاشیدم
به جهان.
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن، و به خود
گستردن.
و شیاریدم شب یكدست نیایش، افشاندم دانه راز.
و شكستم آویز فریب.
و دویدم تا هیچ . و دویدم تا چهره مرگ ، تا هسته
هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم،
لرزیدم.
وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم.
ته تاریكی ، تكه خورشیدی دیدم، خوردم، و ز خود رفتم،
و رها بودم.
نی ها ، همهمه شان می آید.
مرغان ، زمزمه شان می آید.
در باز و نگه كم
و پیامی رفته به بی سویی دشت.
گاوی زیر صنوبرها،
ابدیت روی چپر ها.
از بن هر برگی وهمی آویزان
و كلامی نی،
نامی نی.
پایین، جاده بیرنگی.
بالا، خورشید هم آهنگی.
در آ، كه كران را برچیدم، خاك زمان رفتم، آب «نگر»
پاشیدم.
در سفالینه چشم ، «صدبرگ» نگه بنشاندم، بنشستم.
آیینه شكستم، تا سرشار تو من باشم و من. جامه نهادم.
رشته گسستم.
زیبایان خندیدند، خواب «چرا» دادمشان، خوابیدند.
غوكی می جست، اندوهش دادم، و نشست.
در كشت گمان، هر سبزه لگد كردم. از هر بیشه ، شوری
به سبد كردم.
بوی تو می آمد، به صدا نیرو، به روان پر دادم، آواز «درآ»
سر دادم.
پژواك تو می پیچید، چكه شدم، از بام صدا لغزیدم، و
شنیدم.
یك هیچ ترا دیدم، و دویدم.
آب تجلی تو نوشیدم، و دمیدم.
سایه شدم، و صدا كردم:
كو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ كو اوج «نه من» ، دره «او» ؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در كوه سحر «او»می چید، «او» می چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل ها می خوانند؟
و ندا آمد: خلوت ها می آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
« او» آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.
بالارو ، بالارو. بند نگه بشكن، وهم سیه بشكن.
– آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم، باد دگر می گذرد.
روی سرم بید دگر، خورشید دگر.
– شهر تونی ، شهر تونی ،
می شنوی زنگ زمان : قطره چكید. از پی تو ، سایه دوید.
شهر تو در كوی فراترها ، دره دیگرها.
– آمده ام، آمده ام، می لغزد صخره سخت، می شنوم آواز
درخت.
– شهر تونی ، شهر تونی ،
خسته چرا بال عقاب؟ و زمین تشنه خواب؟
و چرا روییدن، روییدن، رمزی را بوییدن؟
شهر تو رنگش دیگر. خاكش ، سنگش دیگر.
– آمده ام ، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو
بگذر.
و خدایان هر افسانه كه هست. و نه چشمی نگران،
و نه نامی ز پرست.
– شهر تونی ، شهر تونی ،
در كف ها كاسه زیبایی، بر لبها تلخی دانایی.
شهر تو در جای دگر ، ره می بر با پای دگر.
– آمده ام، آمده ام ، پنجره ها می شكفند.
كوچه فرو رفته به بی سویی، بی هایی، بی هویی.
– شهر تونی ، شهر تونی ،
در وزش خاموشی ، سیماها در دود فراموشی.
شهر ترا نام دگر، خسته نه ای ، گام دگر.
– آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم.
خانه ز خود وارسته ، جام دویی بشكسته. سایه «یك»
روی زمین، روی زمان.
– شهر تونی این و نه آن.
شهر تو گم نشود ، پیدا نشود.
تاریكی ، پیچك وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، ما در كشت، در كف داس.
ما ماندیم، تا در رشته شب از گرد چپر ها وا شد، فردا شد.
روز آمد و رفت.
تاریكی ، پیچك وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
و هنوز ، یك خوشه كشت، در خور چیدن نه، یاد رسیدن نه.
و هزاران روز، و هزاران بار
تاریكی ، پیچك وار ، به چپر ها پیچید، به حناها، افراها.
پایان شبی، ما در خواب ، یك خوشه رسید، مرغی چید.
آواز پرش بیداری ما : ساقه لرزان پیام.
دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغك بود.
شیطان ، تنها، تك بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاك سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد.
باز آمدم از چشمه خواب ، كوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند. نیلوفر وا می شد. كوزه تر بشكستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
آنی بود ، درها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مكان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا كم رنگ ، نقش ندا كم رنگ .پرده مگر
تا شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
من سازم : بندی آواز . برگیرم ، بنوازم. برتارم زخمه «لا»
می زن ، راه فنا می زن
من دودم: می پیچم، می لغزم ، نابودم.
می سوزم ، می سوزم : فانوس تمنایم . گل كن تو مرا ، و درآ.
آیینه شدم ، از روشن و از سایه بری بودم . دیو و پری آمد ،
دیو و پری بودم . در بی خبری بودم.
قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل ، بستر من تورات ، و
زبر پوشم اوستا، می بینم خواب:
بودایی در نیلوفر آب.
هر جا گل های نیایش رست ، من چیدم . دسته گلی دارم ،
محراب تو دور از دست: او بالا،
من در پست.
خوشبو سخنم ، نی ؟ باد «بیا» می بردم ، بی توشه شدم در
كوه «كجا»، گل چیدم ، گل خوردم.
در رگ ها همهمه ای دارم ، از چشمه خود آبم زن ، آبم زن.
و به من یك قطه گوارا كن ، شورم را زیبا كن .
باد انگیز ، درهای سخن بشكن ، جا پای صدای می روب. هم دود «چرا» می بر، هم موج «من» و «ما» و « شما» می بر.
ز شبم تا لاله بیرنگی پل بنشان ، زین رویا در چشمم گل
بنشان ، گل بنشان.
از خانه بدر ، از كوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت.
در جاده ، درختان سبز، گل ها وا، شیطان نگران: اندیشه
رها می رفت.
خار آمد، و بیابان ، و سراب.
كوه آمد و ، خواب.
آواز پری : مرغی به هوا می رفت؟
– نی ، همزاد گیاهی بود، از پیش گیا می رفت.
شب می شد و روز.
جایی، شیطان نگران: تنهایی ما می رفت.
نه تو می پایی، و نه كوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.
گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.
این پیچك شوق ، آبش ده، سیرابش كن. آن كودك ترس،
قصه بخوان، خوابش كن.
این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا
تر شد ، بشود.
و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.
بالاها، پستی ها یكسان بین. پیدا نه، پنهان بین.
بالی نیست، آیت پروازی هست. كس نیست ، رشته آوازی
هست.
پژواكی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و
رفت.
اندیشه : كاهی بود، در آخور ما كردند. تنهایی: آبشخور ما
كردند.
این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.
نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در
بگشا.
باد آمد ، در بگشا، اندوه خدا آورد.
خانه بروب ، افشان گل ، پیك آمد ، پیك آمد، مژده ز«نا»
آورد.
آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گل های سیا آورد.
ما خفته ، او آمد، خنده شیطان را بر لب ما آورد.
مرگ آمد
حیرت ما را برد،
ترس شما آورد.
در خاكی ، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد.
آری ، ما غنچه یك خوابیم.
– غنچه خواب ؟ آیا می شكفیم ؟
– یك روزی ، بی جنبش برگ.
– اینجا؟
– نی ، در دره مرگ.
– تاریكی ، تنهایی.
– نی ، خلوت زیبایی.
– به تماشا چه كسی می آید، چه كسی ما را می بوید؟
– ….
– و به بادی پرپر…؟
– …
– و فرودی دیگر؟
– ….
در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم.
سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم.
پرهایم ؟ پرپر شده ام. چشم نویدم ، به نگاهی تر شده ام.
این سو نه ، آن سویم.
و در آن سوی نگاه ، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.
سنگی میشكنم، رازی با نقش تو می گویم.
برگ افتاد ، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت،
من كوهم: می پایم. من بادم: می پویم.
در دشت دگر ، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم.
بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمه ای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت ، بی ما
رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. كوزه شكست: من آبم.
این سنگ ، پیوندش با من كو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من
كو؟
نقشی پیدا آیینه كجا؟ این لبخند، لب ها كو؟ موج آمد،
دریا كو؟
می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم،
«او» آمد، «او» آمد.
سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی.
تو تراویدی: باغ جهان تر شد، دیگر شد.
صبحی سر زد، مرغی پر زد، یك شاخه شكست : خاموشی
هست.
خوابم بر بود ، خوابی دیدم: تابش آبی در خواب ، لرزش
برگی در آب.
این سو تاریكی مرگ ، آن سو زیبایی برگ. اینها چه،
آنها چیست، انبوه زمان ها چیست؟
این می شكفد، ترس تماشا دارد. آن می گذرد، وحشت دریا
دارد.
پرتو محرابی ، می تابی. من هیچم: پیچك خوابی. بر نرده
اندوه تو می پیچم.
تاریكی پروازی، رویای بی آغازی ، بی موجی ، بی رنگی ،
دریای هم آهنگی!
اینجاست ، آیید، پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:
صد پرتو من در آب!
مهتاب ، تابنده نگر ، بر لرزش برگ، اندیشه من ، جاده
مرگ.
آنجا نیلوفرهاست، به بهشت، به خدا درهاست.
اینجا ایوان ، خاموشی هوش ، پرواز روان.
در باغ زمان تنها نشدیم. ای سنگ و نگاه ، ای وهم و درخت،
آیا نشدیم؟
من «صخره – من» ام، تو «شاخه – تو» یی.
این بام گلی، آری، این بام گلی ، خاك است و من و پندار.
و چه بود این لكه رنگ ، این دود سبك ؟ پروانه گذشت؟
افسانه دمید؟
نی ، این لكه رنگ ، این دود سبك ، پروانه نبود، من بودم و
تو. افسانه نبود،
ما بود و شما.
می رویید. در جنگل ، خاموشی رویا بود.
شبنم بر جا بود.
درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشاتر، و خدا در
هر … آیا بود؟
خورشیدی در هر مشت: بام نگه بالا بود.
می بویید. گل وا بود؟ بوییدن بی ما بود: زیبا بود.
تنهایی ، تنها بود.
نا پیدا، پیدا بود.
«او» آنجا، آنجا بود.
تنها به تماشای چه ای ؟
بالا، گل یك روزه نور.
پایین، تاریكی باد.
بیهوده مپای ، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچه خدا
روشن نیست.
از برگ سپهر، شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند و هراس بزرگ. ستون نگاه، و پیچك غم.
بیهوده مپای.
برخیز، كه وهم گلی ، زمین را شب كرد.
راهی شو، كه گردش ماهی، شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو: چه جهان غمناك است، و خدایی نیست،
و خدایی هست، و خدایی…
بی گاه است، ببوی و برو، و چهره زیبایی در خواب دگر
ببین.
چه گذشت ؟
– زنبوری پر زد
– در پهنه…
– وهم. این سو ، آن سو، جویای گلی.
– جویای گلی ، آری ، بی ساقه گلی در پهنه خواب ،
نوشابه آن..
– اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی برگی دست.
– نی. سبدی می كن، سفری در باغ.
– باز آمده ام بسیار، و ره آوردم: تیناب تهی.
– سفری دیگر، ای دوست، و به باغی دیگر.
– بدرود.
– بدرود، و به همراهت نیروی هراس.